ترس از کی؟ - نوشته فاطمه امینی

به نام خدا

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.

در یک جنگل زیبا و بزرگ ، حیوانات زیادی با هم خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی میکردند .

یک روز کلاغ که خبرنگار جنگل بود و همیشه خبرهای مهم را در جنگل جار میزد ، روی شاخه ی بلندی نشست و فریاد زد : آهای آهای حیوانات جنگل خبردار ، خبر تازه و مهم دارم براتون. حیوانات جنگل با شنیدن صدای کلاغ ،به سمت درختی که کلاغ همیشه روی آن می نشست و خبرها را اعلام میکرد، دویدند.

جناب زرافه نفس نفس زنان پرسید : چه شده کلاغ جان؟ چه خبر مهمی برایمان داری؟!

کلاغ گفت: امروز که برای سرکشی به جریان رودخانه به کوهستان رفته بودم ،رد پای بزرگ و عجیبی دیدم که شبیه به رد پای هیچ کدام از اهالی جنگل نبود . رد پا را دنبال کردم تا به غار تاریکی که انتهای جنگل است رسیدم . غار تاریک بود و از ته آن صدای خش دار و آهسته ای به گوش میرسید. راستش را بخواهید ترسیدم و به سرعت به سمت جنگل پرواز کردم تا ماجرا را با شما در میان بگذارم . احتمال میدهم خطر بزرگی ما را تهدید میکند . لاک پشت پیر که از همه بزرگتر و عاقل تر بود گفت : قبل از هر کاری باید احتیاط کنیم و خودمان را برای مقابله با خطر آماده کنیم . هر کس هر راهی به ذهنش میرسد پیشنهاد دهد.

خاله خرسه که خیلی ترسیده بود و توله ی کوچکش را در بغلش محکم گرفت و گفت: بچه ها ! من نگران  بچه ها هستم ،باید بچه ها را در محلی امن پنهان کنیم ، به نظر من تمام بچه ها را به غار من بیاورید چون هم بزرگ وامن است و هم من و خاله فیل مهربون از آنها مراقبت میکنیم .

همه با این پیشنهاد موافقت کردند .

کلاغ گفت : من و طوطی هم از بالای درخت سر و گوش آب میدهیم و خبرهای مهم را به شما میرسانیم.

میمون گفت: من و تمام خانواده ام برای جمع کردن سنگ و چوب و هر وسیله ای که بشود با آن به دشمن حمله کرد تمام جنگل را میگردیم و وسایل را در کلبه ی چوبی وسط جنگل جمع میکنیم .

قرار شد بقیه ی حیوانات هم هر کدام مسئولیتی به عهده بگیرندو همگی خود را برای مقابله با دشمن آماده کنند.

از همان روز تمام حیوانات سعی کردند مسئولیت هایشان را به خوبی انجام دهند.

 

 

کلاغ و طوطی هر کدام روی یکی از درختان بلند جنگل که به غار نزدیک بود نشستند و با دوربین غار را زیر نظر داشتند.

چند روز گذشت وخبری نشد ، هیچکس از غار بیرون نیامد . حیوانات هم میترسیدند و هم خسته شده بودند. بچه ها چند روز در خانه ی خاله خرسه مانده بودند ، دوست داشتند مثل قبل با هم بازی کنند ، سروصدا کنند و دنبال هم بدوند.

لاک پشت پیر دستور داد جلسه ای بگذارند و تصمیم جدیدی بگیرند .بزرگترها در جلسه شرکت کردند . لاک پشت گفت: باید فکری کنیم ، نمی توانیم ساعت ها و روزها با ترس منتظر خبر جدیدی بمانیم ، یک نفر داوطلبانه به سمت غار برود و خبر تازه ای بیاورد .

حیوانات با تعجب و ترس یکدیگر را نگاه میکردند . آقا خرگوشه گفت : من قبول میکنم . با گفتن این جمله همه ی حیوانات تعجب کردند و سر و صدا و همهمه در جلسه بلند شد .

زرافه گفت: خیلی خطرناک است فکر بچه هایت را کرده ای؟

کلاغ گفت: با رد پایی که من دیدم ! این غول بی شاخ و دم به راحتی تو را زیر پایش له میکند.

دوباره سر و صدا در جلسه بلند شد. همه مخالف بودند که خرگوش یا حیوان دیگری به غار نزدیک شود .

لاک پشت با صدای بلند گفت سااااکت ، لطفا ساکت باشید . سپس رو به خرگوش کرد و گفت : میدانی که مسئولیت خطرناکی را به عهده گرفته ای؟

خرگوش که صدایش کمی میلرزید گفت : بله بله ، میدانم اما این را هم میدانم که با این ترس و دلهره نمیتوانیم مدت زیادی زندگی کنیم .

من میتوانم سریع بدوم و اگر خطری مرا تهدید کند میتوانم راحت خودم را لابه لای درختچه های خاردار و سنگ ها پنهان کنم . نگران نباشید حواسم را کاملا جمع میکنم . خوشحال میشوم بتوانم کمک کنم .

حرف های خرگوش باعث شد لاک پشت موافقت کند و قرار شد کلاغ و طوطی نگهبانی بدهند و بقیه ی حیوانات هم لابه لای درختان پنهان شوند تا اگربرای آقا خرگوشه اتفاقی افتاد ، همه با هم حمله کنند.

خرگوش آرام آرام و بی صدا از لابه لای سنگ ها به طرف غار حرکت کرد ، نزدیک و نزدیکتر شد ، از داخل غارصدایی شنید ، ترسیده بود اما آرام و با احتیاط به راهش ادامه میداد . گوش های درازش را تیز کرد ، صدای ناله ی ضعیفی می آمد. صدایی خشن اما بی جان . نزدیکتر رفت ، جلوی در غار چند قطره خون ریخته بود ، با دیدن قطره های خون خیلی ترسید .  با خودش فکر کرد حتما خون حیوان بیچاره ایست که این غول بی شاخ و دم آن را شکار کرده و خورده است.

پاهایش میلرزید اما باز هم جلوتر میرفت تا به در غار رسید.

خیلی تاریک بود اما از لابه لای سنگ های دیوار غار نور خورشید به داخل میتابید و ادامه ی راه را روشنتر میکرد . به آرامی از گوشه ی دیوار جلو میرفت . حالا صدای ناله را بهتر و واضحتر میشنید . ته غار روی یک تخته سنگ موجود بسیار بزرگی دید که ظاهرا خوابیده بود . صدای ناله از آنجا می آمد . نگاهی به پاهای بزرگ و وحشتناکش انداخت. بله کلاغ درست گفته بود پاهای بسیار بزرگ و پهنی داشت. با خودش فکر کرد پس این همان غول بی شاخ و دم است که این چند روز خواب و خوراک را از اهالی جنگل گرفته .فکر کرد حالا که خواب است بهتر است نزدیک بروم تا بتوانم صورتش را خوب ببینم و خبر کاملی برای حیوانات چشم انتظار جنگل ببرم .

از بالای سر حیوان رد شد، خوب به آن نگاه کرد . چه شاخ بزرگ و تیزی روی سرش بود، دندان های بزرگ ، هیکلی قوی و ترسناک . تا به حال چنین حیوانی ندیده بود . با خودش گفت اگر او به جنگل حمله کند حتما تمام دوستانش را خواهد کشت . میخواست از غار بیرون بیاید که چشمش به رد خونی افتاد که از زیر پای حیوان بزرگ روی زمین ریخته بود . نزدیکتر رفت و دید یکی از پاهای او در تله ی آهنی بزرگی گیر کرده و به شدت زخمی شده . خرگوش قبلا عکس این تله را در مدرسه ی خرگوش ها در کتاب دیده بود و میدانست این تله را شکارچیان برای به دام انداختن حیوانات استفاده میکنند . پس این حیوان در تله ی شکارچیان افتاده بود وفعلا نمیتوانست خطر بزرگی برای اهالی جنگل ایجاد کند .

 

 

به سرعت از غار خارج شد و به سمت جنگل دوید . کلاغ و طوطی که این صحنه را دیدند ، با خوشحالی فریاد زدند : خرگوووش ، آقا خرگوشه سالم است و دارد به سمت جنگل میدود.

خرگوش برگشت .بعد از اینکه حالش جا آمد ، هر چه دیده بود را برای دوستانش تعریف کرد.حیوانات ترسیده بودند ، حالا دیگر مطمئن بودند که حیوان بزرگ و ترسناکی درون غار است و خطر جدیست.

لاک پشت پیر و با تجربه رو به خرگوش کرد و گفت یکبار دیگر از اول بگو حیوانی که در غار دیدی چه شکلی بود؟ بعد سرش را داخل لاکش فرو برد و پس از مدتی با کتاب بزرگ و کهنه ای بیرون آمد. کتاب را ورق زد و به خرگوش گفت نزدیکتر بیا .دستش را روی عکسی گذاشت و گفت: ببین این همان حیوانی نیست که در غار دیدی؟ خرگوش جلوتر رفت و با دیدن عکس رنگ از صورتش پرید و پاهایش به لرزه افتاد. با صدایی آرام و لرزان گفت: بله بله خودش است خود خودش . لاک پشت نفس عمیقی کشید و ابروهای پرپشتش از هم باز شد. انگار خیالش راحت شده بود .

میمون با تعجب پرسید: چه شد جناب لاک پشت ؟ خیلی خطرناک است؟ به نظرتان از پس آن برمی آییم؟

لاک پشت لبخندی زد و گفت: نگران نباشید . اگر این همان حیوانی باشد که در غار است خطری ما را تهدید نمیکند. نام او کرگدن است ، او گیاه خوار است و خطری برای ما ندارد. هیکل بزرگ و قوی اما دلی مهربان و رفتاری آرام دارد،او میتواند دوست خوبی برایمان باشد . اما ظاهرا در تله ی شکارچیان افتاده و به کمک ما نیاز دارد . سپس رو کرد به آهو که پزشک جنگل بود و گفت: به کمکت نیاز داریم اما باز هم باید با احتیاط عمل کنیم. کرگدن زخمی ، ضعیف و گرسنه شده ، ممکن است از ما بترسد ، باید مطمئن شود که میخواهیم به او کمک کنیم . بهتر است قبل از رفتن ما خرگوش با او صحبت کند.

خرگوش دوباره به غار برگشت ، این بار کمتر میترسید و هیجان داشت ، چند بار با صدای بلند و لرزان داد زد: جناب کرگدن ! جناب کرگدن! 

کرگدن به سختی برگشت و با چشمان نیمه باز به خرگوش نگاه کرد، با ناله ای آهسته گفت : کمک ، کمکم کن ، تشنه ام ، پاهایم بدنم درد میکند . خرگوش گفت: نگران نباش ، نترس ،حیوانات جنگل برای کمک به تو آمده اند ، فقط قول بده آرام باشی . برایت آب و غذا و دارو آورده ایم ، فقط نترس و آرام باش. کرگدن چشمهایش را بست ، به سختی نفس میکشید . خرگوش از غار بیرون آمد و به دوستانش علامت داد. حیوانات وارد غار شدند ، آهو به فیل و خرس گفت با احتیاط تله را از پایش باز کنید ، سپس آهو زخم پای کرگدن را پانسمان کرد. صدای ناله ی کرگدن بلندتر شد .

میمون از کیسه ی آذوقه ها کمی آب و علف تازه برایش آورد و کم کم در دهانش میگذاشت . یک ساعت بعد کرگدن خوابش برد و تا فردای آن روز خوابید ، هر روز یکی از حیوانات کنار او میماند و به او آب و غذا میداد . روزها گذشت و هر روز حال کرگدن بهترو بهتر میشد .

لاک پشت پیر راست گفته بود کرگدن بسیار مهربان بود و خیلی زود با تمام حیوانات جنگل دوست شد.

هر روز تعدادی از حیوانات برای عیادت کرگدن به غار میرفتند و با خود آب و غذا و وسایل زندگی می آوردند .کم کم غار خالی و تاریک به خانه ای زیبا  و گرم تبدیل شد .

حالادیگر زخم پای کرگدن کاملا خوب شده بود و می توانست درست مثل گذشته راه برود. دیگر نه غار تاریک و ترسناک بود نه کرگدن غول بی شاخ و دم . کرگدن دوستی مهربان و قوی بود که در غار زیبا و گرم زندگی میکرد و تمام حیوانات جنگل او را دوست داشتند . کرگدن در خانه ی جدیدش جشن گرفت و از تمام حیوانات تشکر کرد .همه ی حیوانات خوشحال بودند . نه تنها خطری جنگل را تهدید نکرده بود بلکه یک دوست خوب هم به اهالی جنگل اضافه شده بود ، باز هم صلح و صفا و آرامش به جنگل برگشته بود و صدای خنده و بازی بچه ها در جنگل می پیچید .