بدون اجازه مامان - نوشته فاطمه امینی

به نام خدا

یکی بود یکی ‌نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

توی جنگل همیشه بهار یک روز صبح وقتی خرگوشک صبحانشو خورد، بدو بدو به سمت مادرش اومد و همون سوال همیشگی رو پرسید: مامان جونم، من دیگه بزرگ شدم، شجاعم، میذاری برم جنگل کاج؟؟ برم دیگه. برم؟؟ مامان خرگوشه گفت: دختر خوبم قبلا هم پرسیدی منم جواب سوالتو دادم. نه، نه، نه. جنگل کاج خیلی بزرگ و پیچ در پیچه. هیچ بچه ای حق نداره تنها بره اونجا، خیلی خطرناکه.

خرگوشک ناراحت شد، رفت بیرون تا با دوستاش بازی کنه. ظهرکه شد مامان خرگوشه صدا زد: خرگوشکم، دختر خوبم بیا وقت ناهاره.

خرگوشک به دوستش سنجاب کوچولو گفت: من امروز بعد از ناهار میخوام برم جنگل کاج، تو هم با من میای؟ زودِ زود برمیگردیم. سنجاب کوچولو با ترس گفت: نه، نه، اونجا خیلی خطرناکه مامانم اجازه نمیده. تو هم نباید بری خیلی خطرناکه!

خرگوشک گفت: بعد از ناهار میرم و زود برمیگردم، به کسی چیزی نگیا. بعد بدو بدو رفت خونه تا ناهارشو بخوره.

 

 

بعد از ناهار که مامان خرگوشه رفت کمی استراحت کنه، خرگوشک یواشکی کوله پشتیشو برداشت، یک هویج و یک قمقمه آب توی کولش گذاشت و از لانه بیرون آمد. به اینطرف و اونطرف نگاهی انداخت و به طرف جنگل کاج راه افتاد. با خودش گفت: زود میرم و برمیگردم، من بزرگ شدم، من شجاعم، مامان خرگوشه نباید دیگه نگران من باشه. میخوام خوشحالش کنم. از روی پل چوبی رودخانه رد شد و رسید اول جنگل، یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: اینجا که اصلا ترسناک نیست، خیلی هم قشنگه. وااای چه درختای بلندی، چقدر کاج روی زمین ریخته، از خوشحالی اینور و اونور میپرید و فریاد میزد: برای همه ی دوستانم کاج میبرم، حتما خوششون میاد، هر روز میام اینجا هر روز میااام. جلوتر و جلوتر میرفت و با هیجان فریاد میزد. کوله پشتیه کوچیکش رو پر از کاج کرده بود. دو ساعت گذشت. خسته و گرسنه شده بود. زیر درخت بلندی نشست، شروع کرد به خوردن هویج، بعدم کمی آب خورد. دراز کشید روی زمین و به آسمون نگاه کرد. گفت: چقد ر آسمون اینجا قشنگه، نور خورشید چقدر از لابه لای برگها قشنگ شده، چقدر پرنده روی درختاس، من اینجارو خیلی دوست دارم، خیلی زیاد.

یک دفعه چشمش به یک پروانه ی زیبا و رنگ و وارنگ افتاد. بلند شد کوله پشتیشو به سختی انداخت پشتش و دنبال پروانه دوید. داد میزد: وایسااا، وایسااا پروانه ی شیطون، الان میگیرمت، وایسا بگو ببینم خونت کجاست؟ با من دوست میشی؟

اونقدر مشغول بازی بود که حواسش نبود داره از خونشون چقدر دور میشه. از بس  دویده بود تشنه شده بود، خواست آب بخوره که یادش افتاد قمقمه ی آب رو از زیر درخت برنداشته. یه نگاه به آسمون انداخت و گفت: وااای دیدی پروانه ی شیطون، حواسمو پرت کردی هوا داره تاریک میشه باید برگردم، مامان خرگوشه نگران میشه. بدو بدو از راهی که اومده بود برگشت تا قمقمه ی آبشو برداره، هر چقد راه اومد به درختی که زیرش استراحت کرده بود نرسید. گفت: یعنی من اینقدر دنبال پروانه دویدم؟ نباید خودمو خسته میکردم. رفت و رفت و رفت اما بازم نرسید. کوله پشتیش خیلی سنگین بود، برای همین نصف کاج هارو خالی کرد. با خودش گفت: ای وای، چرا همه ی درختها شبیه هم شدن، خب من از کجا بدونم قمقمه ی آبو کجا گذاشتم اصلا از کدوم طرف اومده بودم! الان شب میشه، مامان خرگوشه نگرانم میشه، کاش به حرفش گوش میدادم. این حرفارو با خودش تکرار میکرد و تند تند بین درختا میدوید. به نظرش همه جا شبیه هم بود. دیگه هوا داشت سرد و تاریک میشد.

مامان خرگوشه که فکر میکرد خرگوشک رفته با دوستاش بازی کنه، مشغول درست کردن شام شده بود. یه نگاه به آسمون انداخت و با خودش گفت داره دیر میشه باید به خرگوشک بگم از فردا زودتر برگرده خونه.

خرگوشک خیلی خسته شده بود، کوله پشتیشو درآورد و زیر درختی گذاشت. دیگه فقط سایه ی درختارو میدید ، صدای پرنده ها نمیومد انگار خوابیده بودن . خرگوشک زد زیر گریه، پاهاش درد گرفته بود و نمیتونست راه بره، رفت کنار یک درخت نشست و شروع کرد به گریه کردن. با خودش گفت: کاش به حرف مامان خرگوشه گوش میدادم، الان فهمیدم مامان برای چی میگفت جنگل بزرگ و خطرناکه! اگه بتونم برگردم خونه دیگه به حرف مامانم گوش میکنم. تو همین فکرها بود که از خستگی خوابش برد.

 

 

مامان خرگوشه که دیگه حسابی نگران شده بود بدو بدو رفت به سمت زمین بازی اما هیچکس اونجا نبود، برای همین رفت سمت خونه ی سنجاب کوچولو. تق تق تق در زد، سنجاب کوچولو که داشت شام میخورد اومد و در رو باز کرد. سلام کرد. مامان خرگوشه گفت سنجابکم خرگوشک اینجاست؟ هنوز نیومده خونه. سنجابک گفت چی؟! هنوز برنگشته؟! گفت خیلی زود برمیگرده که.

مامان خرگوشه که ترسیده بود پرسید: مگه کجا رفته؟! سنجاب کوچولو مکثی کرد و گفت: جنگل کاج، اما گفت زود برمیگرده، مامان خرگوشه داد زد: واااای وااای جنگل کاج، چرا رفته؟ تنها‌ رفته جنگل کاج؟! حتما گم شده، نکنه روباه خورده باشه بچمو، زد زیر گریه، آقا سنجابه و چند تا از حیوونای دیگه با صدای فریاد مامان خرگوشه بیرون اومدن. همه سعی میکردن بهش دلداری بدن. قرار شد مردای جنگل برن دنبال خرگوشک. هر کدوم یه فانوس و یه چوب برداشتن و رفتن سمت جنگل کاج. خیلی تاریک بود فریاد میزدن آهااای آهااای خرگوشک، اما صدایی نمیومد. خرگوشک از خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بود.

آقا جغده که بالای درخت کاج پیر زندگی میکرد، صدای فریاد اهالی جنگل رو شنید و به سمت آنها پرواز کرد. پرسید: چیه؟ چی شده؟ چقدر سر و صدا میکنید! مگه نمیدونید حیوونای جنگل کاج خوابن!

مامان خرگوشه گریه کنان گفت: بچم، بچم گم شده، از ظهر اومده جنگل کاج هنوز برنگشته.

آقا جغده با تعجب گفت: خرگوشک؟ جنگل کاج؟! مطمئنین؟ حتما گم شده، شاید اتفاقی براش افتاده باشه. صدای گریه ی مامان خرگوشه بلندتر شد. آقا جغده که دید حال مامان خرگوشه خوب نیست گفت: اصلااا اصلااا نگران نباشید، من چشمای تیزی دارم، الان میرم دنبالش میگردم، بعد رو کرد به بقیه ی حیوانات و گفت: هر کسی که فانوس داره به همراه یک نفر دیگه راه بیفته، از چند طرف وارد جنگل بشید تا دنبال خرگوشک بگردیم، خیلی مراقب باشید ممکنه روباه این اطراف کمین کرده باشه، بعد پرواز کرد و وارد جنگل شد. حیوانات دیگه هم وارد جنگل کاج شدند و با صدای بلند خرگوشکو صدا میزدن.

آقا جغده که چشمای تیزی داشت لابه لای درختان پرواز میکرد که متوجه شد روباه داره آروم آروم حرکت میکنه، با خودش گفت: حتما بوی خرگوشکو حس کرده و داره به سمتش میره، بهتره یواشکی تعقیبش کنم. آروم آروم دنبال روباه پرواز کرد و دید بله روباه داره به درختی نزدیک میشه که خرگوشک زیرش به خواب عمیقی فرو رفته، چنگالاشو باز کرد و با سرعت زیاد به طرف خرگوشک پرواز کرد، روباه تا جغد رو دید با سرعت دوید اما آقا جغده زودتر به خرگوشک رسید و با چنگالاش اونو از روی زمین بلند کرد، روباه دنبال آقا جغده میدوید و فریاد میزد: صبر کن، صبر کن جغد بدجنس. غذای منو کجا میبری؟!

 

 

حیوانات جنگل که صدای روباه رو شنیده بودن ترسیدند و همگی به سمت بیرون جنگل کاج دویدند، جغد هم فریاد میزد فرار کنید فرار، روباه اینجاست.  تمام حیوانات، از جنگل خارج شدند و به سمت جنگل همیشه بهار دویدند، آقا جغده هم دنبال آنها پرواز کرد واز جنگل خارج شد، خرگوشک که از خواب بیدار شده بود و از بالا تمام ماجرا را میدید خیلی ترسیده بود، گریه میکرد و با صدای بلند مامان خرگوشه رو صدا میزد، آقا جغده پایین اومد و کنار حیوانات دیگه نشست چنگال هاشو باز کرد و خرگوشک بدو بدو به سمت مادرش دوید. پرید بغل مامان خرگوشه و بلند بلند گریه میکرد و میگفت: مامان جونم منو ببخش، اشتباه کردم، به حرفت گوش نکردم، من خیلی ترسیدم، گم شده بودم، قول میدم به همه ی حرفات گوش بدم.

مامان خرگوشه که از سالم بودن و برگشتن خرگوشک خوشحال بود، خدارو شکر کرد و به خرگوشک گفت ببین با حرف گوش نکردنت همه رو به دردسر انداختی، اگر آقا جغد مهربون و فداکار و بقیه ی حیوانات خوب جنگل نبودن معلوم نبود چه بلایی سرت میومد، خرگوشک گفت: ببخشید، از همتون ممنونم، عمو جغد مهربون ممنونم که نجاتم دادی، قول میدم دیگه بی اجازه ی مامان خرگوشه هیچ کجا نرم. مامان خرگوشه، دخترشو بخشید، بغلش کرد و گفت: خیلی نگرانت شدم، بعدم از همه ی حیوانات و جغد تشکر کرد.

حیوانات جنگل همگی برای پیدا شدن خرگوشک خوشحال شدن و از آقای جغد تشکر کردن، بعد از هم خدا حافظی کردن و به لانه هاشون رفتن.

از اون روز به بعد خرگوشک و همه ی بچه های جنگل فهمیدن که باید به حرف بزرگترهاشون گوش بدن و بدون اجازه از لونه بیرون نرن. چند روز بعد آقا جغده کوله پشتی رو توی جنگل پیدا کرد و توی کوله رو پر از کاج کرد و به همراه قمقمه آب آورد برای خرگوشک، خرگوشک خیلی خوشحال شد و کاج هارو بین دوستانش تقسیم کرد و تا مدت ها با کاج ها بازی میکردن. خرگوشک دیگه میدونست که همه ی حرف های مامان خرگوشه درسته برای همین همیشه به حرف های مامان جونش گوش میداد.

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید..