به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک رودخانه ی زیبا و بزرگ ماهی های رنگارنگ و قشنگی در کنار هم زندگی میکردند. این رودخانه با راه باریک و بلندی به دریا وصل می شد. هر روز ظهر بچه ماهی ها، برای بازی و شنا کردن از همان راه باریک به دریا می رفتند.
دم طلایی که یکی از بچه ماهی ها بود خیلی از رفتن به دریا می ترسید. همیشه گوشه ی رودخانه می نشست و بازی دوستانش را تماشا میکرد. یک روز ظهر سفره ماهی، هیجان زده به سمت بچه ماهی ها آمد و گفت: روی سکوی وسط دریا فانوس دریایی بزرگ و رنگارنگی نصب کرده اند. بیایید همه با هم برای دیدن فانوس به وسط دریا برویم. ماهی ها خوشحال شدند و قرار گذاشتند بعد از ناهار پایین رودخانه جمع شوند تا به اتفاق هم برای تماشای فانوس به وسط دریا بروند. دم طلایی مثل همیشه دوست داشت با بچه ماهی ها به دریا برود خصوصا اینبار که قرار بود برای اولین بار فانوس دریایی ببیند، اما با خودش میگفت اگر به دریا بروم حتما خفه میشوم. دریا خیلی بزرگ و عمیق است، حتما آب مرا با خود میبرد. اگر هم خفه نشوم حتما گم میشوم و دیگر نمیتوانم پدر و مادر و دوستانم را ببینم. در همین فکرها بود که صدای مارماهی حواسش را پرت کرد. مار ماهی پرسید: دم طلایی تو هم با ما برای دیدن فانوس رنگارنگ به وسط دریا می آیی؟ دم طلایی کمی مِن مِن کرد و گفت: نه ، نه من کلی کار دارم که باید انجام بدهم نمیتوانم با شما بیایم. سپس سریع خداحافظی کرد و از آنجا دور شد. بچه ماهی ها که میدانستند دم طلایی از دریا میترسد اصرار نکردند. همه به خانه هایشان رفتند و پس از خوردن ناهار پایین رودخانه دور هم جمع شدند، همه ی بچه ها بودند بجز دم طلایی. سفره ماهی جلوتر از همه شنا میکرد و بقیه ی بچه ماهی ها هم دنبالش راه افتادند. صدای آواز خواندنشان در فضای رودخانه پیچیده بود. دم طلایی لابه لای سنگ های رودخانه پنهان شده بود و از دور با حسرت آن ها را تماشا میکرد. وقتی مطمئن شد به اندازه ی کافی دور شده اند و متوجه حضور او نمیشوند نزدیکتر رفت و کنار تخت سنگ همیشگی ایستاد و به دریا چشم دوخت. خودش را در کنار دوستانش تصور میکرد که مشغول تماشای فانوس زیبا و رنگارنگ بود و با خوشحالی همراه دوستانش آواز میخواند. یک ساعتی آنجا بود، با خودش گفت حتما خیلی به دوستانم خوش گذشته که هنوز برنگشته اند. در ذهنش فانوس دریایی را با شکل ها و رنگ های مختلف مجسم میکرد.
ناگهان صدای ناله ی ضعیفی دم طلایی را از رویاهایش دور کرد. بله درست شنیده بود صدای ناله بود، انگار کسی کمک میخواست. با احتیاط از کنار تخت سنگها رد شد و جلوتر رفت. هشت پای کوچکی را دید که ظاهرا یکی از پاهایش به سیمی که آدمها در آب رها کرده بودند گیر کرده بود و کمک میخواست. دم طلایی فریاد زد: آهای آهای هشت پا کوچولو با احتیاط پاتو از لابه لای سیم بیرون بکش. هشت پا کوچولو با آه و ناله گفت: دم طلایی چقدر خوب شد که اینجایی، لطفا کمکم کن، هرکار کردم پایم آزاد نشد بیا کمکم کن. دم طلایی گفت: من نمیتوانم به دریا بیایم، دریا خطرناک است، ممکن است غرق شوم. حالا خیلی آرام پایت را بیرون بکش. هشت پا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را نجات بدهد پاهایش درد گرفته بود، گرسنه و خسته شده بود، دیگر نمیتوانست تکان بخورد، خسته و بی جان روی آب دراز کشید. چشم هایش کم کم داشت بسته میشد و توجهی به فریادهای دم طلایی نمیکرد. دم طلایی خیلی ترسیده بود. فریاد میزد و این طرف و آن طرف میرفت، تا خانه خیلی راه بود و ممکن بود اگر برای کمک آوردن به خانه میرفت جان دوستش به خطر می افتاد. از ترس دور خودش میچرخید، چشمش به بدن بی جان دوستش افتاد که روی آب افتاده بود، کمی عقب عقب رفت و ناگهان با سرعت به سمت دریا شیرجه زد. تند تند شنا میکرد، انگار نه انگار که از دریا میترسید، رفت و رفت تا به هشت پا رسید. فریاد زد نترس الان نجاتت میدهم. شروع کرد به جویدن سیم پلاستیکی، آنقدر دندان های ریز و تیزش را در سیم فرو کرد تا بالاخره پاره شد و پای هشت پا آزاد شد. بعد هشت پا را کشان کشان تا رودخانه آورد و مقداری از خوراکی های خودش به او داد ، چند دقیقه بعد حال هشت پا کوچولو بهتر شد.کمی کنار هم نشستند تا هشت پا حسابی سرحال شد و از دم طلایی تشکر کرد. دم طلایی خیلی خوشحال بود، چون هم توانسته بود جان دوستش را نجات دهد و هم اینکه توانست بود در دریا شنا کند. او دیگر از دریا نمیترسید. هشت پا به دم طلایی گفت تو جان من را نجات دادی، دوست دارم من هم برای تو کاری انجام بدهم. بگو دوست داری برایت چه کار کنم؟ دم طلایی گفت: دوستانم برای دیدن فانوس دریایی به وسط دریا رفته اند بیا ما هم به آنجا برویم. هشت پا قبول کرد و هر دو وارد دریا شدند و به سمت فانوس شنا کردند، دم طلایی خیلی هیجان داشت و خیلی سریع شنا میکرد. آن ها رفتند تا به دوستانشان رسیدند. همه از دیدن دم طلایی خوشحال شدند. دم طلایی که تا آن روز فانوس دریایی ندیده بود با دیدن فانوس رنگاڔنگ و زیبا خیلی هیجان زده شده بود. تمام بچه ماهی ها به همراه دم طلایی با صدای بلند آواز میخواندند و دور فانوس میچرخیدند. آن روز برای دم طلایی پر از اتفاقات زیبا و شیرین بود و از آن به بعد همیشه همراه دوستانش برای بازی به دریا میرفت.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.