اشتباه بزرگ مینا - نوشته فاطمه امینی

 

به نام خدا

 

اشتباه بزرگ مینا

دختر کوچولوی بانمک و مهربانی به نام مینا در یک خانه قدیمی وزیبا که حیاطش پر بود از گل های رنگ و وارنگ زندگی می کرد. مینا با مادر، پدر و مادربزرگش زندگی می کرد و یک برادر کوچک به نام سینا داشت که تازه یک سالش تمام شده بود. کم کم پاییز از راه می رسید و مینا باید خودش را برای رفتن به مدرسه آماده می کرد. امسال مینا به کلاس سوم دبستان می رفت. چند روز پیش همسایه جدیدی برای آنها آمده بود. مینا صدای دختر همسایه را از داخل حیاط می شنید و آرزو می‌کرد کاش دختر همسایه با او در یک مدرسه باشد تا با او دوست شود و با هم به مدرسه بروند. روز اول مهر مینا مثل همه ی بچه ها لباس های فرم مدرسه را پوشید. کیف و وسایل مورد نیازش را که از شب قبل آماده کرده بود برداشت. مادر او را از زیر قرآن رد کرد و برایش آرزوی موفقیت کرد. مینا خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد. خیلی از خانه دور نشده بود که صدای مهربان و آرامی از پشت سرش شنید که می گفت: دختر خانم.. دختر خانم! مینا برگشت و همان دختر همسایه جدید را دید. دختر همسایه سلام کرد و گفت: اسم من شادی است. با من دوست می شوی من کلاس سوم هستم. مینا که خیلی خوشحال شده بود گفت: سلام. بله حتما، چه عالی، من هم کلاس سوم هستم، بیا با هم به مدرسه برویم. مینا و شادی در یک کلاس بودند و در یک نیمکت کنار هم نشستند. آنها از اینکه همسایه و همکلاسی بودند خیلی خوشحال بودند. هر روز با هم به مدرسه می رفتند. عصرها باهم قرار می گذاشتند و مشق هایشان را با هم می نوشتند.

 

 

درس شادی خیلی خوب بود و بیشتر وقت ها برای حل مسئله های ریاضی ‏ به مینا کمک می‌کرد. امتحانات پایان ترم شروع شده بود. مینا و شادی بیشتر از همیشه درس می خواندند و کمتر برای بازی کردن وقت داشتند. این چند روز  به جای ساعت هایی که قبلاً بازی می کردند شادی به مینا ریاضی یاد میداد تا بتواند در امتحان نمره ی خوبی بگیرد. امتحانات تمام شد و هر دوی آنها منتظر بودند که کارنامه هایشان را بگیرند. یک روز که به مدرسه رفتند مینا از داخل جامدادی اش پاک کن زیبا و خوش رنگی که ‌شبیه گل بود بیرون آورد و به شادی نشان داد و گفت: ببین شادی! پاک کن قشنگم را ببین چه بوی خوبی دارد! شادی که تا آن روز پاک کنی به آن قشنگی ندیده بود گفت: وای!! چقدر قشنگ است. چقدر خوش رنگ است. راست می گویی چه بوی خوبی دارد! خوش به حالت، کاش پاک کن من هم شبیه این بود. راستی پاک کنت را از کجا خریدی؟ میناگفت: عمویم خرازی دارد و مغازه اش پر است از لوازم تحریر رنگارنگ، پاک کن را عمویم به من هدیه داده است.

 

 

بعد از پایان مدرسه مینا و شادی به خانه برگشتند. قرار شد شادی برای بازی عصر به خانه مینا برود تا پس از بازی کردن کمی هم درس بخوانند. آن شب قبل از خواب مینا مثل همیشه، برنامه ی درسی فردا را آماده کرد و وسایلش را داخل کیفش گذاشت. مینا متوجه شد که پاک کنش نیست. تمام اتاق را گشت. کیفش را دوباره خالی کرد. داخل حیاط و اتاق های دیگر را هم دید اما انگار پاک کن آب شده و توی زمین رفته بود ...

یاد شادی افتاد که چطور از پاک کنش تعریف میکرد. چطور در مورد رنگ زیبا و بوی خوب آن صحبت می کرد. یادش آمد شادی گفت کاش این پاک کن برای من بود. اخم هایش در هم رفت. با خودش گفت: حتما کار شادی است. حتما یواشکی پاک کن من را برداشته و در کیفش گذاشته. با همین فکر و خیال ها به رختخواب رفت و تا صبح خواب پاک کنش را دید. صبح که از خانه بیرون رفت مثل همیشه نبود. خیلی جدی جواب سلام شادی را داد و در طول راه هم زیاد صحبت نکرد. سر کلاس یواشکی به جامدادی و وسایل شادی نگاه می کرد تا شاید بتواند پاک کن قشنگش را لابلای وسایل شادی پیدا کند، اما خبری از پاک کن نبود که نبود. زنگ تفریح وقتی مینا برای بازی با بچه ها نرفت، شادی پرسید میناجان چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ امروز خیلی بی حال و حوصله هستی، با من هم حرف نمیزنی. مینا که انگار منتظر شنیدن این سوال ها بود با صدای بلند گفت: بله، بله، چیزی شده، تو پاک کن من را برداشتی، پاک کنم گم شده، زود باش پاک‌کن قشنگم را پس بده. من با تو قهرم. شادی که اصلاً نمی توانست حرف هایی را که شنیده بود باور کند، زد زیر گریه و گفت: تو واقعاً فکر می کنی پاک کنت دست من است؟! یعنی من بدون اجازه پاک کن تو را برداشتم؟! مینا گفت: بله، فقط تو پاک کن من را دیده بودی، تو گفتی ای کاش مال من بود.من با تو قهرم. شادی که حالا مطمئن شده بود اشتباه نشنیده، با سرعت از پیش مینا رفت. سر کلاس اصلا حواسش به درس نبود، مدام جمله های مینا را در ذهنش مرور می کرد و تمام طول کلاس اشک در چشمانش حلقه زده بود. زنگ آخر آن روز مثل همیشه نبود. آنها با هم به خانه برنگشتند. هرکدام تنها، عصبانی و ناراحت به خانه برگشتند. نه مینا و نه شادی از اتفاقاتی که در مدرسه افتاده بود در خانه چیزی نگفتند. چند روز به همین حال گذشت تا بالاخره روز گرفتن کارنامه ها فرا رسید. مینا و شادی هر دو با نمرات عالی قبول شده بودند. حتی نمره ی ریاضی مینا هم عالی بود. یادش آمد که چقدر شادی برای حل مسئله های ریاضی کمکش کرده بود. دلش برای شادی تنگ شد، اما با خودش گفت: حقش بود، نباید پاک کن من را بر می داشت. زنگ خورد، بچه ها به خانه برگشتند. مینا با خوشحالی پیش مادر و مادربزرگش رفت و کارنامه اش را نشان داد. مادر مینا خیلی خوشحال شد مخصوصا از دیدن پیشرفت مینا در درس ریاضی. دخترش را بغل کرد و بوسید و گفت: آفرین مینا جان، نمراتت عالی شده به خاطر نمره ی خوبت در درس ریاضی می توانی یک جایزه انتخاب کنی. مینا یاد پاک کنش افتاد و گفت: مادر جان! می شود برای جایزه یک پاک کن دیگر از مغازه عمو بردارم؟ پاک کن خودم گم شده، قول میدهم حواسم را بیشتر جمع کنم تا دیگر پاک کنم را گم نکنم. مادر لبخندی زد و گفت: نیازی نیست پاک کن بخری. صبح که خانه را مرتب میکردم پاک کنت را بین اسباب بازیهای سینا پیدا کردم. باید بیشتر دقت کنی، وسایل ریز و خطرناک نباید نزدیک دست کودکان باشد. مینا با ناراحتی و تعجب به مادرش نگاه می کرد. مادر گفت: چه شده؟ خوشحال نشدی؟! مینا مجبور شد تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کند. مادر مینا خیلی ناراحت شد و به او گفت: کار خوبی نکردی. دوستت حق دارد از دست تو ناراحت باشد. باید حتماً از شادی عذر خواهی کنی. حتماً یادت هست چقدر برای اینکه بتوانی در امتحان ریاضی نمره ی خوبی بگیری به تو کمک کرد. مینا از ناراحتی و خجالت گریه می‌کرد و می گفت: چقدر کار بدی کردم. بهترین دوستم را ناراحت کردم و به او تهمت زدم. شادی دیگر من را دوست ندارد.

 

 

مادر گفت: باید از شادی عذرخواهی کنی و ناراحتی را از دلش دربیاوری. برای همین با هم به مغازه ی عموی مینا رفتند و یک پاک کن گل خوشبو برای شادی خریدند. عصر آن روز مینا با مادرش به خانه شادی رفت. مینا شادی را بغل کرد و بوسید و از او عذرخواهی کرد و برای نمره خوب ریاضی از شادی تشکر کرد، شادی هم که خیلی دلش برای مینا تنگ شده بود او را بخشید و دوباره با هم دوست شدند. مینا هدیه را به شادی داد و گفت: امیدوارم من را به خاطر اشتباهم ببخشی، تو بهترین دوست من هستی. شادی خیلی خوشحال شد و از مینا تشکر کرد. از آن روز به بعد مینا و شادی هیچ وقت با هم قهر نکردند و اجازه ندادند هیچ اتفاقی دوستی قشنگشان را خراب کند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...