ویز ویزو - نوشته فاطمه امینی

 

 

به نام خدا

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک دشت بزرگ و پر از گلهای رنگارنگ کنار تپه ی سرسبزی یک درخت زیبا و بلند بود. زیر یکی از شاخه های بلند درخت یک کندوی عسل بزرگ بود. کندو پر بود از زنبورهای عسل که خیلی باهم دوست و مهربان بودند و همیشه در کارها با هم همکاری می کردند. زنبور ملکه که رئیس کندو بود، خیلی خوب می دانست کندو را چطور اداره کند. او برای همه ی کارها برنامه ریزی می کرد تا همه بتوانند در کنار هم به خوبی و سلامتی زندگی کنند. هر کدام از زنبورها هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند برنامه مشخصی داشتند. بعضی از زنبورها مسئول نگهداری از بچه زنبورها بودند، تعداد زیادی هم مسئول جمع آوری شهد گل ها بودند تا بتوانند عسلی خوشمزه و خوش رنگ تهیه کنند. بعضی از آن ها برای ساخت و تعمیر کندو تلاش میکردند و تعدادی از زنبورها هم که به آنها زنبورهای نگهبان می‌گفتند مسئول نگهداری از کندو و محافظت از زنبورها در برابر دشمنان و حشرات بزرگتر بودند. خلاصه هر کس مشغول کاری بود. در بین زنبورها زنبور کوچولوی شیطونی به نام ویزویزو بود که به تازگی وارد دسته زنبورهای مسئول جمع آوری شهد گل ها شده بود. ویزویزو خیلی شیطون و سر به هوا بود و دوست داشت فقط بازی کند و غذا بخورد. زنبور ملکه به ویزویزو گفت: پسر خوبم به تو تبریک میگویم که دیگر بزرگ شده ای و می توانی در کندو با بقیه زنبورها همکاری کنی. تو هم مثل بقیه ی دوستانت نقش مهمی در حفظ کندو و موفقیت و سلامتی زنبورها داری. از فردا کار تو شروع می شود، برایت آرزوی موفقیت می کنم. ویزویزو احساس خوبی داشت. از ملکه تشکر کرد و با خودش فکر کرد وای چقدر خوب است، مسئولیت مهم و بزرگی به من داده‌اند و از این به بعد همه به من احترام می گذارند و می توانم به بقیه دستور بدهم. شب با خوشحالی به رختخوابش رفت و در خیالش برای فردا که اولین روز کارش بود برنامه‌ریزی کرد. فردا صبح زود که از خواب بیدار شد نارنجی که رئیس بخش جمع‌آوری شهد گلها بود، یک سطل کوچک به او داد و گفت: تا ظهر باید این سطل را پر از شهد گل های خوشبو کنی و با خود به کندو بیاوری. ویزویزو گفت: همین! مسئولیت مهم من همین بود؟! فقط سطل را پر از شهد گلها کنم؟! نارنجی گفت: بله، خیلی کار حساس و سختی است و باید با دقت و حوصله انجام شود تا بتوانیم عسل خوش طعم و خوشبویی درست کنیم. ویزویزو با بی میلی سطل را برداشت و با چهره ای ناراحت از کندو بیرون رفت. روی چند گل خوش رنگ و خوش بو نشست و شهد آنها را در سطل ریخت. تا ظهر همین کار را ادامه داد و با خود فکر کرد چه کار خسته کننده و یکنواختی! این که اصلاً مهم و هیجان انگیز نیست فردا دیگر نمی آیم. ملکه باید کار بهتری به من بدهد.

 

 

بعد از ظهر که زنبورها به کندو برگشتند، ویزویزو پیش ملکه رفت و از او خواست تا کار بهتری به او بدهد. ملکه با تعجب نگاهی به ویزویزو انداخت و گفت: جمع کردن شهد گلها کار بسیار حساس و مهمی است، اما اگر دوست نداری می توانی از بچه زنبورها مراقبت کنی، یادت باشد این کار خیلی دقت و حوصله میخواهد. ویزویزو خوشحال شد و گفت: بله میدانم، مطمئن باشید از پسش برمی آیم. باز هم مثل شب قبل برنامه های فردا را در ذهنش مرور کرد. صبح زود با خوشحالی از خواب بیدار شد و بعد از انجام کارهایش به طرف مهد کندو رفت. بر خلاف تصورش مهد خیلی ساکت بود و ویزویزو با خودش فکر کرد چه کار خوبی بیشتر وقتم هم استراحت میکنم. بعد از گذشت یک ساعت بچه زنبورها از خواب بیدار شدند و صدای ویزویزِشان فضای مهد را پر کرد. همه ی آن ها گرسنه بودند. مربی مهد به ویزویزو گفت: پس چرا بیکار ایستادی؟! کمک کن غذای بچه ها را بدهیم. ویزویزو گفت؟ چی؟ من؟! بعد نگاهی به بچه زنبورها انداخت که با صدای بلند ویزویز میکردند. ویزویزو با عجله شروع کرد از غذای مخصوص، به بچه ها بدهد. بالاخره کار غذا دادن به بچه زنبورها تمام شد و تا ویزویزو میخواست استراحت کند مربی گفت: ویزویزو زود باش! زنبورک نیست، حتما از مهد بیرون رفته. زود باش تا اتفاقی برایش نیفتاده پیدایش کن. ویزویزو با عجله از مهد بیرون آمد و در حالی که پرواز میکرد تمام قسمتهای کندو را گشت. خسته شده بود میخواست به مهد برگردد که دید زنبورک لابه لای سطل های شهد مشغول بازی است. ویزویزو نزدیک زنبورک رفت و گفت آخه تو اینجا چکار میکنی؟ میدانی چقدر دنبالت گشتم؟ بیا با هم به مهد برگردیم. زنبورک با دیدن ویزویزو خودش را بین سطل ها پنهان کرد. ویزویزو به سختی زنبورک را بغل کرد و با سرعت خیلی کم پرواز کرد. این کار برایش خیلی سخت بود. بال هایش خسته شده بود. در حالی که پرواز میکرد بر سر زنبورک غر میزد. وقتی زنبورک را به مهد برد انتظار داشت مربی با او دعوا کند. اما زنبورک در حالی که گریه میکرد خودش را در بغل مربی جا داد و مربی هم گفت: گریه نکن عزیزکم خیلی نگرانت شده بودم، خدارو شکر که ویزویزو تونست تو رو پیدا کنه. ویزویزو گفت: چی؟ همین؟! نمیخواهید این بچه ی سربه هوا را دعوا کنید؟ مربی گفت: نه ویزویزو جان. زنبورک هنوز بچه است و خطر را احساس نمیکند. او نمیداند چه کاری خوب و چه کاری بد است. ویزویزو با خود گفت: چه مسخره! قرار است هر روز این بچه ها اشتباه کنند و من به دردسر بیفتم و هیچ کس آن ها را دعوا نکند. نه! این کار به درد من نمیخورد. مثل اینکه ملکه از توانایی های من خبر ندارد. باید با او صحبت کنم تا کار بهتری به من بدهد. آن روز باز هم ویزویزو با ملکه صحبت کرد و ملکه کار جدیدی به او داد. قرار شد با زنبورهای سازنده و تعمیر کننده ی کندو همکاری کند. ویزویزو با خود گفت: این کار مهم است. از اول باید سراغ همین کار میرفتم. فردای آن روز همراه استاد نیشو رفت تا ساخت کندو را یاد بگیرد. استاد نیشو زنبور با تجربه ای بود که از ابتدای جوانیش در کار ساخت و تعمیر کندو بود و خیلی دقیق و درست و زیبا این کار را انجام میداد. استاد نیشو تمام مراحل را برای ویزویزو توضیح داد. ویزویزو مشغول کار شد. سعی میکرد با سرعت، دیوارهای کندو را بسازد تا کارش زودتر تمام شود. کمی که جلوتر رفت قسمتی از دیواری که ساخته بود ریخت و کل دیوار خراب شد. خیلی ناراحت شد. استاد نیشو گفت: پسر خوبم ساخت کندو خیلی مهم و حساس است. نباید عجله کنی باید حوصله و دقت داشته باشی و آرام آرام پیش بروی تا دیوارهای کندو محکم و مقاوم باشد. کندو باید در برابر باد و طوفان و اتفاقات دیگر مقاوم باشد و دوام بیاورد. ویزویزو با خودش فکر کرد، اینطوری که من تمام روزم را باید برای ساختن یک قسمت کوچک از دیوار تلف کنم. چرا ملکه توانایی ها و استعدادهای من را در نظر نمیگیرد. این کارهای بی اهمیت به درد من نمیخورد. اصلا خودم پیشنهاد میدهم که چه کاری برای من مناسب است. ویزویزو رفت که با ملکه صحبت کند. ملکه با دیدن ویزویزو گفت: باز چه شده؟ نکنه این کار هم مهم نبود و به درد تو نمیخورد؟ ویزویزو وسط حرف ملکه پرید و گفت: ملکه عزیز، لطفا یک روز به من فرصت بدهید تا خودم در کندو گشتی بزنم و کار مورد علاقه ام را پیدا کنم. ملکه با ناراحتی نگاهی به ویزویزو انداخت و سرش را به علامت تٲیید تکان داد. ویزویزو با خوشحالی از ملکه خداحافظی کرد و رفت تا در کندو دوری بزند، شاید کارمورد علاقه اش را پیدا کند. در هر قسمت کمی می ایستاد و میرفت سراغ کار بعد. نظافت کندو، تهیه کردن غذای زنبورها، شستن سطل های شهد، دسته بندی کردن شهد گل های مختلف و کلی مسئولیت مهم دیگر که هیچ کدام به نظر ویزویزو جالب نبود. یک دفعه چشمش به زنبور بزرگ و قدرتمندی افتاد که به چند زنبور دیگر دستور میداد. کنجکاو شد، جلوتر رفت و گوش داد. زنبور قوی تر میگفت: هر کدام از شما باید در نقطه ی مشخص شده نگهبانی بدهد و بدون اجازه و هماهنگی جایگاه نگهبانی اش را ترک نکند. همه ی زنبورها هم با دقت به حرف های او گوش میدادند. بعد زنبورها با نظم و ترتیب خاصی دنبال زنبور قوی تر راه افتادند. ویزویزو هم دنبال آنها رفت. ویزویزو با خودش گفت: خودش است. این دقیقا همان کاری است که من میخواهم. پرواز کرد و به اتاق ملکه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. ملکه گفت: زنبورهایی که دیدی نگهبانان کندو هستند. کار آن ها بسیار خطرناک است و فعلا برای تو مناسب نیست. آن ها برای دفاع از کندو آموزش دیده اند تو هنوز خیلی جوان و بی تجربه ای. ویزویزو با دیدن مخالفت ملکه مطمئن شد که نگهبانی کار مهم و سختی است و دقیقا همان کاری است که او میخواسته، پس بیشتر اصرار کرد تا جایی که ملکه قبول کرد. احساس کرد با نگهبانی از کندو می تواند کار مهمی انجام دهد و همه به او احترام می گذارند. فردای آن روز، همان زنبور قوی که رئیس نگهبانان کندو بود، سراغ ویزویزو آمد و گفت: ویزویزو! تو از این به بعد باید همراه بقیه ی نگهبانان مراقب کندو باشی. هر وقت احساس خطر کردی مثل زمانی که جانور یا حشره ی بزرگی به سمت کندو می آمد زود بقیه ی نگهبانان را خبر کن. هر جا لازم شد از نیشت استفاده کن، نترس و شجاع باش. هر سوالی هم داشتی از من یا بقیه ی نگهبانان بپرس. ویزویزو خیلی هیجان داشت دوست داشت کارش را خیلی خوب انجام دهد. با دقت به اطرافش نگاه می کرد و آرام آرام دور کندو پرواز میکرد. ناگهان صدایی شنید صدایی که برایش جدید و کمی ترسناک بود. چشمانش را تیز کرد و از دور خرس بزرگی را دید که به سمت کندو می آمد. یادش افتاد رئیس نگهبانان گفته بود هر وقت احساس خطر کردی بقیه را سریع خبر کن، اما  زبان ویزویزو از ترس بند آمده بود. عقب عقب رفت تا محکم به تنه ی درخت خورد و روی زمین افتاد و شروع کرد به لرزیدن و فریاد زدن. خرس بزرگ خیلی به کندو نزدیک شده بود.

 

 

نگهبانان دیگر با شنیدن صدای فریاد ویزویزو به سمت او پرواز کردند و با دیدن خرس به فرمان رئیس نگهبانان به خرس حمله کردند و هر کدام به سر و دست و بدن خرس نیش زدند. آنقدر به خرس نیش زدند که از درد فریاد میزد. بالاخره خرس ازکندو دور شد و  رفت و زنبورها پیروز شدند. اما ویزویزو در این مبارزه شرکت نکرد. چون از ترس گوشه ای افتاده بود و با وحشت به صحنه ی مبارزه ی نگهبانان کندو با خرس نگاه می کرد. بعد از این که مبارزه تمام شد و خرس کاملاً از کندو دور شد، نگهبانان برای استراحت و مداوای زخم هایشان به داخل کندو رفتند. ‏ ویزویزو خیلی ترسیده بود و از اینکه نتوانسته بود به نگهبانان کمک کند خجالت میکشید، برای همین آخر از همه وارد کندو شد. منتظر بود تا رئیس نگهبانان از دست او به ملکه شکایت کند و به خاطر بی مسئولیتی و دیر خبر دادن خطر و ترسش از دشمن، ملکه او را نصیحت و تنبیه کند، اما هیچکس به او چیزی نگفت و همه فقط میخواستند از هر طریقی که می‌توانستند به نگهبانان زخمی کمک کنند. شب، موقع خواب ویزویزو با خودش فکر کرد چقدر زندگی کردن در کندو با این جمعیت زیاد سخت و خسته کننده است. اگر من تنها باشم دیگر نیازی به جمع کردن شهد گل ها، تعمیر کندو، نظافت، نگهبانی از کندو و یا گوش دادن به دستورات ملکه و رئیس نگهبانان ندارم. چرا زودتر به فکرم نرسیده بود! فردا صبح، موضوع را با ملکه در میان می گذارم. فردا صبح زود ویزویزو از خواب بیدار شد. وسایل شخصی اش را داخل چمدان کوچکش گذاشت. پیش ملکه رفت و موضوع را به او گفت. ملکه از شنیدن حرفهای ویزویزو خیلی تعجب کرده بود و سعی کرد ویزویزو را از تصمیمش منصرف کند، اما ویزویزو گفت: من دیگر زندگی در کندو را دوست ندارم و از ملکه خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به زنبور های دیگر انداخت که مثل هر روز هرکدام سراغ کارشان می‌رفتند. یکی دنبال جمع کردن شهد گلها، یکی مراقبت از بچه ها، یکی تعمیر کندو و دیگری نگهبانی از کندو و ... به نظرش همه  کارها خیلی تکراری و خسته کننده می‌آمد و از اینکه کندو را ترک میکرد بسیار خوشحال بود. پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا به گل زیبا و خوش رنگی رسید. چشمانش از خوشحالی برق زد. تصمیم گرفت آنجا را برای زندگی انتخاب کند. وسایلش را داخل گل زیبا و بزرگ چید. دراز کشید و در خیالش برای زندگی جدیدش برنامه های قشنگی چید.از آن جایی که نشسته بود میتوانست کندو را ببیند. ویزویزو یکی از گلبرگ ها را مثل پتو دور خودش پیچید و گرم شد و چند ساعتی خوابید. وقتی بیدار شد حسابی گرسنه بود. غروب بود و هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به کندو انداخت. بجز چند زنبور نگهبان هیچ کس بیرون کندو نبود. پرواز کرد و با بی حوصلگی روی یک گل نشست و کمی از شهد آن خورد. یادش افتاد هر شب با دوستانش در کنار هم شام میخوردند و چقدر خوش میگذراندند، اما فورا گفت: چه بهتر که تنها هستم. از آن همه سر و صدا هم خبری نیست. برگشت و روی گلی که حالا خانه اش شده بود، نشست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. حوصله اش سررفته بود. شروع کرد به خواندن آوازهایی که دوست داشت. هوا داشت سرد میشد. یادش آمد هر شب این موقع زنبور قصه گو برایشان قصه میگفت و آنقدر داخل کندو گرم بود که یادشان میرفت هوا رو به سردی رفته و شبها چقدر سرد شده است. دوباره گلبرگ را دور خودش پیچید تا گرم شود. داشت به برنامه هایی که برای فردا چیده بود فکر میکرد که باد تندی وزید و وسایلش را از روی گل به پایین پرتاب کرد. با صدای پرتاب شدن وسایل ویزویزو ترسید. با عجله بلند شد، پرواز کرد تا وسایلش را دوباره بالا بیاورد. باد تندی میوزید و ویزویزو مجبور بود محکم به وسایلش بچسبد تا باد دوباره آنها را نبرد. ویزویزو لابلای صدای هوهوی باد، صدای خش خش برگ ها و گاهی صدای به هم خوردن بال های حشرات موذی بزرگ را می شنید. ویزویزو از ترس خودش را لای وسایلش پنهان کرده بود و به این فکر میکرد که چقدر در کندو زندگی راحتی داشته است. در تاریکیِ شب سایه ها در نظرش چقدر ترسناک شده بودند. او فهمید که هرشب وقتی با خیال راحت به خواب می رفته و از خطر حشرات و حیوانات بیرون از کندو در امان بوده، این زنبورهای نگهبان بودند که تمام شب را بیدار بودند و از کندو مراقبت می‌کردند. با خودش گفت چه کار مهم و بزرگی، چقدر زنبورهای نگهبان فداکار هستند. از خودش خجالت کشید که فکر می کرده کار آنها اهمیت ندارد. نگاهی به وسایل در هم ریخته و وضعیت جای زندگی‌اش انداخت و با خود گفت: چقدر ساختن یک خانه ی امن و راحت سخت است، کاش زودتر میفهمیدم زنبورهای مسئول ساخت و تعمیر کندو چقدر زحمت می کشند. ویزویزو دلش برای کندو و دوستانش تنگ شده بود اما در آن تاریکی شب مجبور بود روی همان گل بماند تا کمی هوا روشن شود. تمام طول شب را به رفتارش در این چند روز فکر کرد. او دیگر فهمیده بود هیچ شغل و مسئولیتی بی اهمیت و بی دلیل نیست.

 

 

به خودش قول داد به کندو برگردد و هر کاری که ملکه برای او در نظر بگیرد به خوبی انجام دهد. ویزویزو که تمام شب را خوابش نبرده بود وقتی هوا روشن تر شد وسایلش را برداشت و به سمت کندو پرواز کرد. زنبور های نگهبان با دیدن ویزویزو خوشحال شدند و برگشتن او را به ملکه و دیگر زنبور ها خبر دادند. ملکه و همه ی زنبورها از برگشتن ویزویزو خوشحال شدند. ویزویزو از همه ی آنها معذرت خواهی کرد و تمام ماجرای شب گذشته را برایشان تعریف کرد. او به دوستانش گفت که چقدر آنها را دوست دارد و از داشتن آن‌ها چقدر خوشحال است. ویزویزو از ملکه خواست تا مسئولیتی به او بدهد که او هم مثل بقیه زنبور ها بتواند برای شاد بودن زنبورها و سالم ماندن کندو تلاش کند. از آن روز به بعد ویزویزو برای جمع آوری شهد گل ها با دوستانش به دشت می رفت و سعی می‌کرد بهترین و خوشبوترین گل ها انتخاب کند و از این کار بسیار خوشحال و راضی بود.

پایان