به نام خدا
" تیمیخرسه "
در یک صبحِ زیبایِ بهاری تیمیخرسه مثل همه ی دوشنبه های دیگه سبدِ کوچیکش رو پشتِ دوچرخه قدیمیش گذاشت و رکاب زنان از جاده جنگلی گذشت تا به شهر برسه. آخه اون دوشنبه ها از صبح تا غروب تویِ فروشگاه خانم بیلندی کار می کرد و دمِ غروب به عنوان دستمزد دو تا شیشه مربا، یه شیشه عسل، دو بسته نان و یه قوطی قهوه میگرفت و بعد به کلبه قشنگش توی جنگل برمی گشت و بقیه هفته رو با سرگرمیهای مخصوص خودش مثل ماهیگیری و گُلکاری و روزنامه خوندن سپری می کرد.
بله! اون روز هم دوشنبه بود و تیمیخرسه وقتی به فروشگاه رسید دوچرخه اش رو کنارِ در گذاشت و یه راست رفت سراغ قفسه مرباها. آخه اون عاشق مربا بود و از صبح تا غروب با خودش فکر می کرد که امروز چه جور مربایی برداره. خانم بیلندی معمولا چهار پنج جور مربا بیشتر نمیاورد. مربای به، مربای هویج، مربای انجیر، مربای آلبالو و گاهی هم مربای سیب. اما امروز قفسه مرباها خالی بود!!!.
تیمیخرسه با تعجب و ناراحتی اطراف رو جستجو کرد. اما اثری از شیشه های مربا نبود. تیمیخرسه پیشِ خانم بیلندی رفت و گفت: خانم بیلندی! باعث تاسفه. امروز قفسه مرباها خالیه. حتی یک شیشه مربا هم اونجا نیست! خانم بیلندی که مشغول حساب و کتاب بود با شنیدن این حرف هیجان زده سرش رو از رویِ دفتر حسابها بلند کرد و با صدایِ شادی گفت: بله بله آقای تیمی. حق با شماست. دلیلش اینه که من با یک شرکت بزرگتر قرار داد بستم. تا یک ساعت دیگه مرباهای جدید رو میارن.
یک ساعت بعد تیمیخرسه مشغول جارو کردن مغازه بود که کامیون بزرگ و زیبایی جلوی فروشگاه ایستاد. خانم بیلندی با ذوق و شوقِ زیاد گفت: آقای تیمی! آقای تیمی! مرباهای جدید رو آوردن. کمک کنید و شیشه ها رو تویِ قفسه ها بچینید.
تیمیخرسه با خوشحالی بیرون رفت و مردِ جوانی رو دید که مشغولِ خالی کردن سبدها بود. مرد گفت: بفرمائید. چهارتا سبد به سفارش خانم بیلندی. تیمیخرسه تشکر کرد و بعد سبدها رو یکی یکی داخل مغازه آورد و مشغول چیدن اونها شد. این شیشههای جدید واقعا از شیشههای قبلی قشنگتر بودن. تیمیخرسه همینطور که شیشهها رو تویِ قفسه می چید روی اونها رو می خوند: مربای تمشک، مربای توتفرنگی، مربای شاتوت، مربای زنجبیل، مربای کدوحلوایی، مربای بالنگ؟!... حیرت انگیزه! چقدر طعمهای جدید! دهن تیمیخرسه آب افتاده بود. اون تا حالا این طعمها رو نچشیده بود. با خودش گفت: انتخابِ دو تا مربا خیلی سخته. کاش می تونستم امروز سه تا شیشه مربا بگیرم. بهتره به جای عسل هم مربا ببرم. اما بدون عسل که نمیشه. می تونم به جای دو بسته، فقط یه بسته نان ببرم.... اما نه. یه بسته نان خیلی کمه. از قهوه هم که نمیشه گذشت...
ناگهان فکری به خاطرش رسید. بلافاصله پیش خانم بیلندی رفت و گفت: سرکار خانم! به من اجازه بدین امروز چهارتا شیشه مربا ببرم. به جاش می تونم فردا هم تا ظهر بیام و تویِ فروشگاه کار کنم. خانم بیلندی گفت: بله بله آقای تیمی. پیشنهاد خوبیه. همینطور که می بینید کارهای فروشگاه زیاده و من هم دست تنها هستم.
تیمیخرسه خوشحال شد و سرِ کارش برگشت. به قفسه مرباها نگاه کرد و گفت: توتفرنگی، کدوحلوایی و تمشک رو امروز می برم... نه! به جای توتفرنگی بهتره زنجبیل رو ببرم. اما صبر کن این مربای زرد رنگ اسمش چی بود؟؟؟ اوه بله بالنگ. چقدر خوشمزه به نظر میاد. این رو به جایِ ... اوه نه! نمیشه انتخاب کرد. کاش می شد امروز هر شش تا مربا رو ببرم. تیمیخرسه دوباره پیشِ خانم بیلندی برگشت. گفت: خانم بیلندی! من فردا تا غروب اینجا می مونم. به جاش ... خانم بیلندی گفت: اوه عالیه آقای تیمی. کمک بزرگی به من می کنید. اگر بخواین می تونید از این پنیرهای خوشمزه فرانسوی ببرید. تیمیخرسه گفت: سپاسگزارم خانم. اما ترجیح می دم دوتا شیشه مربای دیگه بردارم. البته همه رو امشب با خودم می برم. خانم بیلندی با تعجب به تیمی نگاه کرد و آهسته گفت: بسیار خب آقای تیمی. هرجور مایل هستین.
بالاخره غروب از راه رسید و تیمیخرسه طبق قراری که با خانم بیلندی داشت شش شیشه مربا، یک شیشه عسل، دو بسته نان و یه قوطی قهوه برداشت. اما این مقدار خرید توی سبدِ کوچیک تیمی جا نمی شد. خانم بیلندی گفت: آقای تیمی! فکر می کنم شما به سبدِ بزرگتری احتیاج دارید. اگر یک ساعت دیگه به من کمک کنید می تونید اون سبدِ قرمز بزرگ رو هم بردارید. تیمی نگاهی به انتهای فروشگاه انداخت و سبدِ بزرگ رو دید. بله حق با خانم بیلندی بود. اون سبد به اندازه کافی جا داشت. تیمی یک ساعت دیگه هم توی فروشگاه کار کرد و بعد سبد بزرگش رو که حالا پر از خوراکیهای مورد علاقه اش بود پشت دوچرخه گذاشت و به سمت جنگل به راه افتاد.
تیمیخرسه خوشحال بود و با خودش آواز می خوند: من خوشحالم لای لای لای... چون توی سبدِ خود... شیش جور مربا دارم... لای لای لای...
هوا کاملاً تاریک شده بود که تیمیخرسه به جنگل رسید. دلش می خواست هرچه زودتر به کلبه اش برسه و بتونه مرباهای جدیدش رو امتحان کنه. با خودش گفت: امشب رو جشن می گیرم. جشن مربایی.. بعد قاه قاه خندید.
خونة تیمیخرسه درست اون طرفِ رودخونه بود. تیمی رکاب زنان به سمت پل رفت تا از رودخونه عبور کنه و به خونه برسه. هنوز به وسط پل نرسیده بود که چرخِ جلویِ دوچرخه به سنگی گیر کرد. تیمی خواست دوچرخه رو کنترل کنه اما نتونست و دوچرخه محکم به دیواره کوتاهِ کنارِ پل برخورد کرد و سبدِ سنگین خوراکیها داخل رودخونه افتاد. تیمی با ناراحتی فریاد زد: نه!!! نه!!! ... مرباهای خوشمزه. خواهش می کنم برگردین. اما خب فایده ای نداشت و جریانِ تندِ آب، سبدِ قرمز و همه خوراکیها رو با خودش برد...
تیمیخرسه دلشکسته و ناراحت به کلبه اش رفت. دلش گرفته بود. خسته و غمگین رویِ تختخواب بزرگش دراز کشیده بود و به اتفاقاتِ اون روز فکر میکرد. چند لحظه ای گذشت. نگاهِ تیمی به شیشه مربایِ هویجی که روی میز بود افتاد. هنوز کمی مربا توی شیشه وکمی هم نان توی سبد حصیری بود. تیمی آهی کشید و با خودش گفت: فردا رو باید بدون دستمزد تا غروب کار کنم.
چند دقیقه بعد تیمیخرسه از جاش بلند شد و به طرف میز رفت. یه ساندویچِ مربای هویج درست کرد و با خودش گفت: فردا از جادة سمت بیشه به شهر میرم. اگر زنبیلم رو پر از قارچ کنم، خانم بیلندی در عوض یه بسته نان و یه شیشه مربا بهم میده. بعد لبخندی زد و گفت: امیدوارم سبد کوچیکم هنوز توی فروشگاه باشه... پایان/