به نام خدا
تابستان بود و از همون ساعتهای اولِ صبح خورشیدِ تیرماه همه جا رو گرم و روشن کرده بود. نیلو از پنجره به خیابون نگاه می کرد. با اینکه وسط هفته بود اما بیشتر مغازه ها بسته بودن، توی پارک هیچ کس نبود. آدمهایِ کمی توی خیابون رفت و آمد می کردن و روی صورتشون ماسک زده بودن. نیلو میدونست که مدتهاست یک بیماری مسری به نام کرونا باعث شده که آدمهای زیادی مریض بشن و حتی بعضی ها هم از دنیا برن.
نیلو حوصله اش سر رفته بود. از وقتی این بیماری اومده بود همه چیز عوض شده بود. دیگه آدما نمی تونستن مثل قبل زندگی کنن و بیشتر اوقات توی خونه بودن. البته اون اوایل اوضاع برای نیلو زیاد بد نبود. چون صبحها با لپتاپ پدرش سر کلاس مجازی حاضر می شد و پدر و مادرش هم که پرستار بیمارستان قلب بودن نوبتی کنار نیلو میموندن. اما کمکم تعداد مریضها بیشتر شد و مادر نیلو به بیمارستان بیماران کرونایی منتقل شد.
همون وقتا بود که پدر به نیلو گفت: ممکنه مادر نتونه مدتی پیش ما بیاد و برای اینکه وقتی من سر کار هستم تو تنها نمونی باید فکری بکنیم.
فردای اون روز نیلو و پدر وسایل مورد نیازشون رو جمع کردن و پیش پدربزرگ و مادر بزرگ رفتن. روزها پدر به سر کارش میرفت و نیلو هم سعی میکرد با بازی و نقاشی کشیدن و تماشای کارتون و ... سرِ خودش رو گرم کنه. اما خب روزهای بلند تابستون انگار کِش میومدن و هیچ اتفاق جالب و قشنگی هم نداشتن.
اون روز هم مادربزرگ مثل روزای قبل داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد و پدربزرگ هم برای خرید میوه و سبزی بیرون رفته بود. نیلو کنار پنجره ایستاده بود و به کوچه و خیابون نگاه می کرد. از دور یه دختر بچه هم سن و سال خودش رو دید که با مادرش به سمت سوپرمارکت میرفتن و با صدای بلند با هم صحبت می کردن و میخندیدن. نیلو آهی کشید و بغض کرد. بیشتر از یک ماه می شد که مادرش رو ندیده بود. با خودش گفت: مادرم مریضهای بیمارستان رو از من بیشتر دوست داره. انگار یادش رفته که من دخترش هستم.
بعد اومد توی اتاق پای تلویزیون نشست و دفتر نقاشی ش رو باز کرد و با خط درشت نوشت:
مادرِ من بدترین مادرِ دنیاست.
در همین لحظه صدای مادرش رو شنید:
"-به نام خدا، من الهام بهاروند هستم."
نیلو بهت زده دنبال مادرش گشت، اما مادرش توی اتاق نبود. بله صدای مادر از تلویزیون شنیده می شد. گزارشگر داشت توی بیمارستان با مادر نیلو مصاحبه می کرد:
-خانم بهاروند لطفاً در مورد شرایطی که این مدت در بیمارستان دارید برای بینندگان ما صحبت کنید.
-بله ... خب شرایط اصلا خوب نیست. تعداد بیماران هر روز بیشتر میشه و ما مجبوریم همیشه سر کار باشیم و زمان کمی برای استراحت داریم. حتی بعضی وقتها فرصتی برای صرف ناهار و شام نداریم. متاسفانه در این مدت ما تعدای از همکاران رو هم به دلیل بیماری کرونا از دست دادیم. خیلی از بیماران ما هم با همه تلاشی که پزشکان و پرستاران کردن، از دنیا رفتن و برای ما تحمل این شرایط خیلی سخته. همینجور که می بینید من و همکارانم مدام باید چند تا ماسک روی صورت مون داشته باشیم و به همین دلیل صورتهای ما دچار زخم و جراحت شده و من آرزو می کنم با همکاری مردم زودتر این بیماری از بین بره و ما بتونیم پیش خانواده هامون برگردیم.
-انشاالله. خانم بهاروند از سختی شرایط این روزها گفتین. میخوام از شما بپرسم در این مدت چه چیزی برای شما از همه آزار دهنده تر بوده؟
-...
- گریه می کنید؟ ببخشید ناراحت تون کردم.
-نه خواهش می کنم. برای من از همه چی سخت تر دوری از دخترم بوده. من یک دختر هشت ساله به نام نیلوفر دارم که واقعا دختر خوب و مهربونیه و خیلی دلم براش تنگ شده.
-آیا حرفی هست که بخواهید به دخترتون بگین؟
-بله. دوست دارم به دخترم بگم من رو ببخش اگر این مدت کنارت نبودم. ما پرستاران و پزشکانی که الان در بخش بیماران کرونایی هستیم ممکنه ناقل بیماری باشیم و اگر من به خونه نمیام به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم و نخواستم خدایی نکرده باعث بیماری تو و بقیه بشم.
-بله کاملاً درسته. خانم بهاروند شما و همکاران تون فرشته های واقعی روی زمین هستین. موفق و سلامت باشید. خدانگهدار
-از شما سپاسگزارم. خدانگهدار
نیلو اشکهاشو پاک کرد. لبخندی زد و پاکنِش رو برداشت. حرف "د" رو پاک کرد و به جاش یه "هـ" نوشت:
مادرِ من بهترین مادرِ دنیاست. پایان/