اگه مامانمو پیدا کنم... - نوشته ی فاطمه امینی

 

 

متین کوچولو عادت داشت هر روز صبح که برای شستن دست و صورتش به حیاط می رفت یک سنگ کوچک به طرف کبوتری که روی درخت لانه ساخته بود پرتاب کند. کبوتر سفید خیلی می ترسید و سریع از لانه دور می شد. متین می‌دانست کبوتر به تازگی تخم گذاشته است. برای همین این چند روز منتظر بود تخم ها جوجه شوند تا آنها را بردارد.

 

 

وقتی مادرش برای خرید از خانه بیرون رفت نردبان چوبی کوچکی را که برای پدرش بود از گوشه حیاط آورد و زیر درخت گذاشت. وقتی از پله های نردبان بالا می رفت کبوتر سفید را دید که بالای دیوار روبرو نشسته است. کبوتر بال هایش را تند تند به هم می زد و پشت سر هم صدا میداد. انگار میخواست متین را از این کار منصرف کند. متین بی توجه به کبوتر از پله ها بالا رفت تا به لانه رسید. با خوشحالی فریاد زد وای چه جوجه های قشنگی سه تا جوجه ی کوچولو و ناز نازی. خیلی هیجان زده شد و با خودش گفت حتماً حامد از داشتن این جوجه های زیبا و با نمک خیلی خوشحال می شود و اجازه می دهد با فوتبال دستی اش بازی کنم. در همین فکرها بود که صدای زنگ در آمد. متین جوجه ها را در لباسش گذاشت، سریع پایین آمد و نردبان را سر جایش گذاشت و در را برای مادرش باز کرد. در مدرسه ماجرا را برای حامد تعریف کرد و قرار شد برای هر یک ساعت بازی با فوتبال دستی یک جوجه کبوتر را به او بدهد. بعد از برگشتن به خانه مادر به متین گفت بیا با هم برای خرید لباس به بازار برویم. متین خوشحال شد و همراه مادر به بازار رفت. بازار خیلی شلوغ بود و پر بود از مغازه های رنگ و وارنگ. متین آنقدر مشغول تماشای اسباب بازی ها بود که اصلا متوجه نشده بود مادرش از آن مغازه دور شده است. به مادرش گفت اگر امسال معدلم ۲۰ شود آن ماشین بزرگ سیاه را برایم میخری؟ وقتی جوابی از مادر نشنید متوجه شد مادر در کنارش نیست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد اما خبری از مادرش نبود. ترسیده بود و چشمانش پر از اشک شده بود. باعجله و نگرانی راه می رفت و داخل مغازه ها را نگاه می کرد. نیم ساعتی می شد که در آن بازار شلوغ تنها مانده بود. حالا دیگر گریه می کرد و با صدای بلند مادرش را صدا میزد. پیرمردی که در بازار پارچه فروشی داشت متوجه شد متین گم شده است. به طرف او آمد و گفت: نگران نباش پسرم، به مغازه ی من بیا و همین جا بنشین. مادرت حتماً همین مسیر را برای پیدا کردن تو بر می گردد. اگر یک جا بمانی راحت‌تر پیدایت می‌کند. متین خیلی دلش برای مادر و خانه شان تنگ شده بود. روی صندلی نشست و اشک هایش را پاک کرد. کنار مغازه ی پیرمرد درخت بلندی بود. پرنده زیبایی روی درخت نشسته بود و آواز می خواند.

 

 

متین با دیدن پرنده یاد جوجه های کبوتر افتاد که حالا دور از مادرشان در اتاق، داخل جعبه ی کفش روی میز بودند. یادش افتاد که چطور کبوتر پشت پنجره ی اتاق می نشست و جوجه هایش را با نگرانی نگاه می کرد. از خودش خجالت کشید که باعث شده بود کبوتر بترسد و از جوجه هایش دور بماند. گفت حتما الان جوجه ها هم مثل من دلتنگ مادرشان هستند و از تنها ماندن در فضای جدید اتاق من می ترسند. به خودش قول داد اگر مادرش را پیدا کند دیگر هیچ حیوانی را اذیت نکند، قول داد جوجه ها را به لانه شان برگرداند و هر روز برای کبوتر و جوجه هایش آب و دانه‌ بگذارد.

 

 

در همین فکرها بود که صدای مادرش را شنید که میگفت متین پسرم! کجا رفتی مادر؟ خدارو شکر که سالمی...