رهام و نشانه های فصل بهار - نوشته ی ستاره امینی

 

 

 

چند روزی بیشتر به نوروز و آغاز فصل بهار نمانده بود.

در کلاس ششم دبستان مدرسه دانش افروزان شور و هیجان خاصی بر پا بود.

چند روز پیش معلم از دانش آموزان خواسته بود که برای روز دوشنبه هریک نشانه ای از آمدن فصل بهار را همراه خود به کلاس بیاورند.

رهام ساکت در میان هیاهو و شیطنت های دوستانش به نیمکت تکیه داده بود و با نگاه کردن به دستها و کیفهای شاگردان سعی می کرد حدس بزند چه چیزی برای امروز به کلاس آورده اند.

پویا شاگرد درس خوان و منظم کلاس با چند قاب عکس زیبا که از شکوفه های رنگارنگ درختان تهیه کرده بود به کلاس آمده بود. امیرعلی هم که عاشق گلها و گیاهان بود گلدانی سفالی داشت که یک شاخه گل سنبل بنفش در آن روئیده بود وعطر آن همه کلاس را پر کرده بود.

مهرداد یکی دیگر از شاگردان که آرزو داشت در آینده مستند ساز شود، با هیجان زیاد تعریف می‌کرد که دیروز همراه پدرش به بازار بزرگ شهر رفته و از جمعیت انبوهی که در حال خرید کردن برای ایام نوروز بودند فیلم گرفته است تا امروز در کلاس به نمایش بگذارد.

میلاد پسر بچه ریزه میزه و زبر و زرنگی که علاقه زیادی به نگهداری از حیوانات داشت یک جعبه کفش در دست داشت و می گفت:  تمام دیروز برای پیدا کردن مارمولکهایی که از خواب زمستانی بیدار شده اند در پارک جستجو کرده است.

در همین لحظه آقای خرسندی وارد کلاس شد. دانش آموزان به احترام معلم از جا برخواستند و سلام کردند.

چند دقیقه بعد معلم از دانش آموزان خواست تا دستاوردهای خود از آمدن فصل بهار را روی میز بگذارند.

رهام با تردید از کوله پشتی‌اش قوطی فلزی بزرگ و سنگینی را بیرون آورد و روی میز گذاشت. هنوز مطمئن نبود محتویات این قوطی می تواند نشانه ای از آمدن نورزو و فصل بهار باشد یا خیر.

معلم یکی‌یکی شاگردان را صدا می زد و از آنها می خواست در مورد آنچه به کلاس آورده اند توضیح بدهند.  

بعضی از نشانه‌ها واقعاً دیدنی و حیرت انگیز بودند. مثلاً مانی آلبوم عکسی از تلاش شهرداری برای زیباسازی شهر و استقبال از مسافران نوروزی تهیه کرده بود که دانش آموزان با تماشای آن حسابی سر شوق آمدند. رنگ آمیزی دیوارها، کاشتن گلهای رنگارنگ در میدان ها و خیابانها، نصب مجسمه های زیبا با موضوع نوروز در قسمتهای اصلی شهر، افتتاح موزه مردم شناسی برای بازدید عموم در ایام نوروز و ... کارهای جالبی بود که مانی با هنر عکاسی به تصویر کشیده بود.

شایان دانش آموز چاق و پرخور کلاس هم ظرف بزرگی از سمنوی تازه و خوشمزه با خود آورده بود و بساط خنده و شوخی دانش آموزان و معلم را فراهم کرده بود. شایان می گفت: مادر بزرگش هر سال برای نوروز به نیت سلامتی همه ایرانیان سمنو می پزد و برای اقوام و آشنایان و همسایگان می برد.

کم‌کم نوبت به رهام رسید. معلم پرسید: رهام جان! شما بگو چه نشانه ای از فصل بهار برای ما به ارمغان آوردی ؟

رهام از جا بلند شد و گفت: آقای معلم! وقتی من چهار ساله بودم  به بیماری سختی مبتلا شدم و مجبور شدم روزهای طولانی در خانه استراحت کنم. همان روزها دایی عزیزم به دیدنم آمد و این قوطی را که یادگار کودکی خودش بود برایم آورد تا در روزهای بیماری با آن سرگرم باشم. دیروز مادرم بعد از سالها موقع خانه تکانی این قوطی را در زیرزمین پیدا کرد و به من داد. من واقعا خوشحالم که بهار باعث شد تا خاطرات کودکی ام زنده شود. سپس در قوطی را باز کرد و محتویات آن را به دانش آموزا ن نشان داد.

تیله‌های شیشه ای در رنگها و اندازه های مختلف قوطی را تا لبه پر کرده بودند. شاگردان با دیدن تیله ها به وجد آمدند و به یکباره کلاس پر از سر و صدا و هیاهو شد. عرفان که روی نیمکت پشتی بود قوطی را از رهام گرفت و با شادی فریاد زد: وااااای پسر... چه تیله های قشنگی! مانی بلافاصله قوطی را از عرفان گرفت تا داخل آن را تماشا کند، پارسا و ماهان هم از راه رسیدند... کم‌کم همه بچه ها دور نیمکت رهام جمع شدند و تندتند قوطی را از دست هم می قاپیدند. ناگهان قوطی از دست بچه ها به زمین افتاد و تیله های رنگی چرخ زنان همه کلاس را پُر کردند.

دانش آموزان با خوشحالی زیر نیمکت ها رفتند و با سروصدای زیاد مشغول جمع کردن تیله ها شدند. کلاس حسابی بهم ریخته بود و هیچ کس سر جایش نبود. آقای خرسندی با دیدن این وضعیت با صدای بلند از بچه ها خواست تا سر جایشان بنشینند. بچه ها با شنیدن صدای معلم یکی یکی از زیر نیمکتها بیرون می آمدند و با عجله به طرف نیمکت خود می رفتند که ناگهان یکی از آنها با نیمکت میلاد برخورد کرد و جعبه کفش روی زمین افتاد. لحظه ای بعد پنج مارمولک چاق و چله دور کلاس در حال دویدن بودند.

صدای فریاد و خنده و جیغ بچه ها با هم یکی شده بود و هر کدام به گوشه ای فرار می کردند. بعضی دانش آموزان روی نیمکت ها رفته بودند و آقای خرسندی هم که دیگر قادر به ساکت کردن شاگردان نبود مدام از میلاد می خواست تا مارمولکها را بگیرد.

در همین حال ناظم مدرسه که از اینهمه داد و فریاد در کلاس ششم شاکی و متعجب بود با چهره عصبانی و جدی در کلاس را باز کرد و با دیدن اوضاع فریاد زد: هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟؟؟ آقای خرسندی دستپاچه و هیجان زده گفت: چیزی نیست نگران نباشید. مارمولک وارد کلاس شده. ناگهان یکی از مارمولکها که اتفاقا از همه درشت تر بود به سمت در کلاس فرار کرد و از پاچه شلوار آقای ناظم بالا رفت. ناظم که تمام عضلاتش از ترس منقبض شده بود و در عین حال دلش نمی‌خواست جلوی دانش آموزان ترسش را بروز دهد در حالیکه سعی می کرد عادی و مودب باشد شلوارش را محکم با دست تکان می داد و به مارمولک می گفت: عجب!! بروید جانم، بفرمائید پائین... با شما هستم...

مارمولک زبان بسته با چند تکان از شلوار ناظم کنده شد و بعد از چند ثانیه که گیج و سر در گم دور خودش می چرخید دوباره به کلاس برگشت. آقای ناظم هم بلافاصله در کلاس را بست و فرار را بر قرار ترجیح داد.

در این مدت دو تا از مارمولکها از پنجره کلاس فرار کرده بودند و دو سه تای دیگر را هم چند دقیقه بعد میلاد با هر زحمتی که بود گرفت و درون جعبه انداخت.

کلاس کم کم داشت آرام می شد. بعضی بچه ها از شدت خنده اشک می ریختند و دو سه نفر هم از شدت ترس و هیجان با اجازه معلم  بلافاصله به سرویس بهداشتی رفتند.

آقای خرسندی که هنوز اتفاقات چند لحظه پیش به خصوص چهره آقای ناظم جلوی چشمش بود با خنده از میلاد خواست که به حیاط مدرسه برود و مارمولکها را در باغچه آزاد کند. بعد هم دستهایش را بشوید و به کلاس بیاید.

میلاد با ناراحتی از پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت: اجازه آقا! همون دو تا هم که رفتن الان گم می شن. برای چند لحظه سکوت در کلاس برقرار شد و یکباره صدای خنده دانش آموزان کلاس را به لرزه درآورد. آقای خرسندی که از شدت خنده نمی توانست روی پاهایش بایستد به سمت صندلی رفت و گفت: مگه آدرس خونه رو توی جیب شون نذاشتی؟

مانی گفت: میلاد با شرلوک هولمز تماس بگیر پیداشون می‌کنه...

علیرضا از ته کلاس گفت: اگه عکس‌شون رو داری بده توی روزنامه آگهی کنیم... صدای خنده بچه ها تمام مدرسه را پر کرده بود.

میلاد در حالیکه با گوشه آستین اشکهایش را پاک می کرد: نگاه اعتراض آمیزی به دوستانش کرد و بعد رو به آقای خرسندی گفت: اجازه آقا! آخه ما این مارمولکا را از پارکِ پشت ورزشگاه گرفتیم. با محیط این محله آشنا نیستن.

با این حرف دوباره صدای خنده بچه ها در کلاس پیچید. حسام دلش را چسبیده بود و نزدیک بود از شدت خنده روی زمین بیفتد.

معلم گفت: میلاد جان هرچه زودتر برو اون زبون بسته ها رو رها کن. اونا هرجا باشن بهتر از حبس شدن توی جعبه کفشه.

پارسا گفت: امیدوارم جعبه کفشهای خودت نباشه. چون حتما تا حالا ریه‌هاشون فاسد شده.

دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد. میلاد جعبه را بیرون برد و طبق گفته معلم مارمولکها را وسط باغچه کنار درخت چنار تنومند آزاد کرد. بعد هم دستهایش را شست و غمگین و ماتم زده به کلاس برگشت.

در این فاصله دانش آموزان همه‌ی تیله ها را به قوطی رهام ریخته و سر جایشان نشسته بودند.

معلم به طاها گفت: طاها جان شما نگفتی چه نشانه ای از بهار به کلاس آورده ای. طاها با اعتماد بنفس همیشگی اش از جا بلند شد و صدایش را صاف کرد و گفت: آقا اجازه! ما خودمون رو به کلاس آوردیم. آخه ما روز 28 اسفند به دنیا اومدیم و یکی از بهترین نشونه های اومدن بهار هستیم!

کلاس که تازه آرام شده بود باز با انفجار خنده بچه ها پر از هیاهو شد. پرهام گفت: من میگم قیافه‌ طاها چقدر آشناس. نگو حاجی فیروزه...

میلاد هم که تا این لحظه بابت مارمولکها ناراحت و ساکت نشسته بود، از شوخی پرهام خنده‌اش گرفت و گفت: خدا روشکر جای خالی مارمولکها رو طاها با تولدش پر کرد...

آقای خرسندی معلم مهربان و خوش رفتار کلاس ششم با لبخند گفت: پسرهای خوب و عزیز من. حقیقتاً امروز بهترین روزی بود که من در این 15 سال آموزگاری خودم تجربه کردم. آرزو می‌کنم همه شما همیشه شاد و سرزنده باشید و آینده زیبایی برای خودتان و مملکت عزیزمان بسازید.

دانش آموزان از جا برخواستند و برای قدردانی از آقای معلم همگی با هم کف زدند. صدای زنگ مدرسه هم با صدای دستهای بچه ها هم‌آوا شد. دانش آموزان وسایل شان را برداشتند و پس از خداحافظی از معلم به سمت خانه هایشان رهسپار شدند. رهام در راه با خود می اندیشید: خاطره این روز قشنگ را هرگز فراموش نخواهد کرد.