تابستان به یاد ماندنی بابک
اواخر خرداد ماه بود. مدارس تعطیل شده بود و بچه ها با خوشحالی برای گذراندن تعطیلات برنامه ریزی می کردند. بابک اما امسال برخلاف سالهای قبل شور و شوق چندانی برای تعطیلات تابستان نداشت. چون پدر و مادرش عازم یک ماموریت اداری به خارج از کشور بودند و او ناچار می بایست به شهر کوچکی در شمال کشور برود و تمام تابستان را دور از پدرو مادر و دوستانش با عمو و مادر بزرگ روزگار بگذراند.
روز سفر فرارسید و بابک بعد از خداحافظی از مادرش به همراه پدر عازم شمال شدند و نزدیک ظهر به خانه مادربزرگ رسیدند.
خانه مادربزرگ، خانه ای قدیمی و بزرگ در محله ای کم جمعیت و آرام بود. مادربزرگ که پیر و کم حوصله بود با پسر جوانش یعنی عموی بابک در این خانه زندگی می کرد. بابک از همان لحظات اول فهمید که در این خانه و محله چیز زیادی برای سرگرم شدن وجود ندارد. چند ساعت بعد وقتی پدر برای بازگشت به تهران آماده می شد، به بابک گفت: می دانم که شرایط زندگی در اینجا با خانه و محله خودمان خیلی متفاوت است. اما تو حالا 15 سال داری و انتظار دارم بتوانی شرایط را جوری که دلخواهت است بسازی. بابک با ناامیدی گفت: من چطور می توانم این محیط کسالت بار را تغییر بدهم؟ پدر دستهایش را روی شانه های بابک گذاشت و گفت: برای خودت سرگرمی های جدید درست کن. جوری که گذر زمان را حس نکنی. درضمن یک قول مردانه به من بده. اینکه کمترین زمان ممکن را به گوشی و تبلت و تلویزیون اختصاص خواهی داد. دلم می خواهد آخر تابستان که دوباره همدیگر را می بینیم، گفتنی های تو از این شهر کوچک، بیشتر و هیجان انگیز تر از خاطرات من و مادرت از آن کشور بزرگ باشد.
چند لحظه پس از رفتن پدر، عموی بابک از سرکار به خانه آمد. عمو شهاب مرد جوان و کم سوادی بود که با زحمت زیاد توانسته بود تکه زمینی را که در حومه شهر داشت به گلخانه تبدیل کند. او در این گلخانه انواع گلهای زینتی و آپارتمانی را پرورش می داد.
فردا صبح عمو به بابک پیشنهاد داد که برای گذارن اوقاتش همراه او به گلخانه بیاید.در طول راه عموشهاب از وضعیت گلخانه برای بابک صحبت کرد و گفت با اینکه برای راه اندازی گلخانه خیلی تلاش کرده اما بازدهی گلخانه بسیار کمتر از انتظار اوست. عموشهاب از این بابت خیلی ناراحت بود و می گفت اگر اوضاع همین جور پیش برود ناچارم گلخانه را تعطیل کنم.
بابک تمام صبح تا ظهر را در گلخانه بین گلها و درختچه های رنگارنگ و زیبا به گشت و گذار پرداخت. همه چیز به نظرش خوب و مرتب بود. سه کارگر با جدیت کار می کردند و عمو شهاب هم در اداره گلخانه سختکوش و با تجربه بود. او می گفت که قبل از احداث این گلخانه، چند سال در گلخانه های بزرگ تر برای دیگران کار کرده و ریزهکاریهای گلخانه داری را یاد گرفته است.
بابک با خودش فکر کرد ظاهرا همه چیز درست و بی اشکال است. پس مشکل کار در کجاست؟ بعد فکری به ذهنش رسید. شاید گلخانه عمو نیاز به تبلیغات دارد.
پس پیش عمو رفت و گفت: عمو جان من فکر می کنم بتوانم کمک کنم تا درآمد گلخانه بیشترشود.
عمو که مشغول گرم کردن ناهار بود لبخندی زد و گفت: نه عزیزم، لازم نیست. همین سه تا کارگر هم زیادی هستند. باید یکی شان را بیرون کنم. نیازی نیست تو دستها و لباسهایت را کثیف کنی.
بابک: عمو منظورم این نبود، من می خواهم با همین تلفن همراهی که دستم است در شبکه های اجتماعی و پیامرسانها برای گلخانه تبلیغ کنم و مشتری جذب کنم.
عمو: بابک جان نگاه کن! خودمان کلی کارت ویزیت چاپ کرده ایم. فایده ای ندارد پسرم. تعداد گلخانهها در این اطراف زیادشده و رقابت خیلی سخت است.
بابک گفت: عمو جان اگر قرار است در این رقابت تعداد کمی باقی بمانند، چرا ما یکی از آنها نباشیم؟
عمو که دلش نمی خواست بابک را ناامید کند: با مهربانی گفت: یعنی عکسهای گلخانه را در موبایل بگذاریم؟
بابک از جمله عمو خنده اش گرفت و فهمید عمو آشنایی چندانی با دنیای اینترنت و فضای مجازی ندارد.
پس جواب داد: خب این فقط قسمت کوچکی از کار ماست. ما می توانیم با تمام مردم کشور در ارتباط باشیم و محصولاتمان را به آنها معرفی کنیم.
عمو: خب که چی؟ یعنی کسی از جنوب کشور بیاید چندتا گلدان از ما بخرد؟ این که منطقی نیست
بابک: نه عمو جان. شما بیا این صفحه را نگاه کن. این پیج یک فروشگاه مواد غذایی در تهران است که همه محصولاتش ارگانیک و سالم هستند. از طریق این برنامه اینترنتی تمام خدماتش را به مردم معرفی می کند. اینجوری شناخته می شود و مشتری هایش روز به روز بیشتر می شوند. پدر و مادر خودم مشتری پر و پاقرص همین فروشگاه هستند و از طریق این برنامه با آن آشنا شدند.
عمو مشغول نگاه کردن به تصاویر و تبلیغات فروشگاه شد. بله واقعا جالب بود. بابک که فهمید صفحه مجازی فروشگاه نظر عمو را جلب کرده، در مورد امکانات فضای مجازی توضیحات بیشتری داد و پیج های تبلیغاتی بیشتری را به عمو معرفی کرد و صفحات گلخانه های معروف جهان و ایران را نیز را با هم مرور کردند.
عمو شهاب گفت: نمی دانم شاید راه حل خوبی باشد. اما من هیچ سر رشته ای از این کار ندارم و نمی دانم چه کار باید بکنم. بابک گفت: نگران نباش عمو جان، من دوستی دارم که در این زمینه بسیار فعال و ماهر است. از او راهنمایی میگیریم.
بعد از ظهر بابک با دوستش امید تماس گرفت و بعد از احوالپرسی گفت: تماس گرفتم که هم از اوضاع و احوالت با خبر شوم و هم در مورد تبلیغات در فضای مجازی از تو راهنمایی بگیرم. امید گفت: خب، اگر برای احوالپرسی تماس گرفتی که می توانیم ساعتها با هم گپ بزنیم، اما اگر برای مشاوره تماس گرفتی از همین ابتدا بگویم قیمت مشاوره من هر یک ربع، صد هزار تومان می شود که اول باید پرداخت کنی بعد تماس بگیری. بابک که اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با دلخوری گفت: چه می گویی؟ ما با هم دوست هستیم. من که مشتری تو نیستم. امید گفت: بابک جان این درس اول کسب و کار است. "برای وقت، تخصص و انرژی خودت ارزش و قیمت قائل باش". من سه سال سختی کشیدم تا تجربه و مهارت کسب کنم. نباید انتظار داشته باشی تا همه را رایگان در اختیارت بگذارم. الان هم کلی کار دارم. فکرهایت را بکن و اگر مایل بودی هزینه را پرداخت کن و با من تماس تصویری بگیر. شماره کارتم را برایت پیامک می کنم.
بابک گفت: عجب ... توچقدر عوض شدی... امید گفت: در مدرسه و محله ما با هم رفیق هستیم. اما الان تو مشتری من هستی. "کاسبِ موفق حساب دوستی و رفاقت را از کسب و کارش جدا می کند". این هم یک درس دیگر. این را هم بدان که "تا برایِ چیزی هزینه پرداخت نکنی، قدر و ارزشِ آن را به درستی نمی دانی." خب تا حالا سه تا درس رایگان گرفتی به حساب رفاقت. برای بقیه درسها باید هزینه پرداخت کنی. خداحافظ
بابک بهت زده بود. اصلا توقع نداشت دوست صمیمی اش به خاطر یک راهنمایی تلفنی از او پول بخواهد. چند لحظه بعد وقتی پیام امید که شماره کارتش را برایش فرستاده بود را خواند، بُهتش به عصبانیت تبدیل شد. با خودش گفت چقدر این امید آدم بی معرفت و پول دستی بود و من نمی دانستم.
وقتی قضیه را برای عمو شهاب تعریف کرد، عمو شهاب بدون اینکه مثل بابک تعجب کند یا عصبانی شود گفت: به نظرم حق با امید است. واقعا درسهای درستی به تو داده. ای کاش چند سال پیش که من کسب و کارم را راه انداختم کسی بود و این درسها را به من می آموخت. بعد برای بابک تعریف کرد که در این سالها چقدر به خاطر خجالت و تعارف با دوست و آشنا و فامیل و ... ضرر کرده و پشیمان است.
یک روز طول کشید تا بابک بتواند خودش را قانع کند که هزینه مشاوره امید را پرداخت نموده و با او تماس تصویری بگیرد. امید در ابتدا از بابک خواست که مسئله را به صورت مختصر برایش بازگو کند و بعد از اینکه از شرایط گلخانه و تصمیم بابک برای تبلیغات اینترنتی و جذب مشتری آگاه شد، درست مانند یک معلم با تجربه و دلسوز شروع به توضیح دادن کرد. بابک هم که تا به امروز نمی دانست امید اینقدر در زمینه استفاده از خدمات فضای مجازی صاحب دانش و تخصص است، با دقت به حرفهای او گوش می داد و نکات مهم حرفهای او را یادداشت می نمود.
بعد از سی دقیقه امید گفت: خب بابک جان. شما هزینه نیم ساعت مشاوره را پرداخت کردی و نیم ساعت شما الان تمام شده. اگر از مشاوره من راضی بودی، برای کلاسهای بعدی هزینه را پرداخت کن و با من تماس بگیر. خدا نگهدار
چند روز گذشت. بابک پس از چهار جلسه مشاوره حالا نکات خوبی را در مورد اصول اولیه تبلیغات و کسب و کار در فضای مجازی یاد گرفته بود. در پایان جلسه پنجم امید به بابک گفت: خب من هرچه که برای مقدمات کار لازم بود را به تو آموزش دادم. حالا هم آدرس اینترنتی چند پیج جهانی و ایرانی معتبر را که آموزشهای پیشرفته تری در این زمینه ارائه می کنند را برایت ارسال می کنم. چند جزوه خوب هم که برای خودم خیلی موثر بود برایت به صورت فایل میفرستم. کلاسهای من تمام شده و بقیه مسیر بستگی به پشتکار و تمرین خودت دارد. بابک از امید تشکر کرد و گفت که برای رسیدن به موفقیت تمام تلاشش را خواهد کرد.
بابک مدام با خودش حساب می کرد که تا پایان تابستان چقدر زمان دارد و برای رسیدن به هدفش در این زمان کوتاه برنامه ریزی می کرد. بیشتر روزها همراه عمو به گلخانه می رفت و از فعالیت کارگران، گلها و درختچه های گلخانه عکس و فیلم تهیه می کرد و ساعتهای زیادی را هم به ویرایش تصاویر و ساخت کلیپ اختصاص می داد. با دقت و وسواس زیاد تلاش می کرد تا تصاویر و فیلمهایش بینقص و خلاقانه باشند و به همین خاطر مدام از پیج های موفق جهانی بازدید میکرد تا با ایده های بهتر و بهروزتر آشنا شود. گاهی هم طرحی جدید مثل جرقه در ذهنش پدیدار میشد و سعی می کرد تا یادش نرفته آن را هرچه زودتر اجرا کند. در کنار این کارها با مطالعه و تمرین اطلاعاتی را که در مورد پیام رسانهای مجازی داشت گسترش میداد تا بیشتر و بهتر بتواند از این فرصتِ جهانی برای رسیدن به هدفش استفاده کند.
اواخر تیرماه بود که صفحه مجازیِ گلخانه عمو شهاب با نام "گلخانة رنگِ زندگی" فعالیتش را با مدیریت بابک آغاز نمود. بابک بیشتر اوقاتِ روز را صرف بهتر کردن محتوای پیج می کرد و هر وقت نیاز به راهنمایی داشت، بعد از پرداخت هزینه با امید تماس می گرفت. اوایلِ کار بازدهی پیج، تعریف چندانی نداشت، اما یکی از مهمترین درسهایی که بابک از امید آموخته بود این بود که "برای رسیدن به نتیجه مطلوب در کسب و کار باید صبور باشی."
بابک عمو شهاب را هم تشویق کرده بود که فعالیت در فضای مجازی را یاد بگیرد و حالا در بعضی امور ساده تر در مدیریت پیج میتوانست روی کمک عمو حساب کند. فعالیت در پیج "گلخانه رنگ زندگی" برای بابک مثل یک کلاس درس بود. او هر روز چیزهای بیشتری در مورد راه کارهای جذب مشتری و فروشِ بیشتر یاد می گرفت.
حالا دیگر هدف بابک فقط کمک به رونق کسب و کار عمو شهاب نبود، بلکه او می خواست به این وسیله با دنیای گسترده و پیچیده کسب درآمد از طریق فضای مجازی آشنا شود. به همین خاطر مدام در حال مطالعه و تمرین برای کسب تجربه و مهارت بیشتر بود و گلخانه عمو شهاب و صفحه مجازی آن برای بابک حکم دفتر مشقی را داشت که می توانست درسهایی را که آموخته در آن بارها و بارها تمرین کند.
روزهای پایانی شهریور ماه بود. عمو شهاب که اوایل تابستان به تعطیلی گلخانه فکر میکرد، حالا محل گلخانه را گسترش داده بود و علاوه بر به کارگیری چهار کارگر دیگر، یک نفر متخصص را هم به عنوان مدیر فروش گلخانه استخدام کرده بود.
وقتی پدر و مادر بابک برای بازگرداندن او به شمال آمدند، بابک ساعتها از فعالیتهایش برای آنها تعریف کرد و بعد هم با اصرار از آنها خواست که همراه او به گلخانه بروند. پدر و مادر با دیدن گلخانه که حالا پیشرفتهای چشمگیری کرده بود به عمو شهاب تبریک گفتند. عمو شهاب گفت همه این تغییرات به خاطر وجود بابک و پشتکار و حمایتهای او بوده است. حالا صفحه مجازی "گلخانه رنگ زندگی" بازدیدکنندگان زیادی دارد و هر روز بر تعداد مشتریان ما افزوده میشود.
پدر با لبخندی دوستانه به بابک گفت: پس قولی را که به من داده بودی خیلی زود فراموش کردی.
بابک: چه قولی پدر جان؟
پدر: مگر قرار نبود کمترین وقت را پای گوشی و تبلت بگذرانی؟
بابک با شرمندگی گفت: خب شما از من خواستید برای خودم سرگرمی جدید درست کنم. من سعی کردم از تلفن همراه و فضای مجازی استفاده مفید داشته باشم.
مادر گفت: به نظر من حق با بابک است. بابک توانسته از اینترنت و تلفن همراه برای کمک به عمویش و یادگیری مهارت های جدید استفاده کند. این که خیلی خوب است.
پدر گفت: بله من هم موافقم. اما از این به بعد باید فقط و فقط به درس هایت برسی و وقتت را برای این کارها تلف نکنی.
مادر گفت: مگر هدف از درس خواندن، موفقیت در آینده و دستیابی به شغل مناسب نیست؟ خب این فعالیتهای بابک هم می تواند برای شغل آینده اش مفید باشد. من فکر می کنم اشکالی ندارد اگر بابک در کنار درس خواندن، کسب و کار در فضای مجازی را هم ادامه دهد و تخصص و تجربه خودش را مثل دوستش امید به دیگران هم بیاموزد.
یک سال گذشت. بابک در این مدت علاوه بر درس خواندن، صفحه مخصوص خودش را راه اندازی کرده بود و در آن به آموزش روشهای تبلیغات در فضای مجازی می پرداخت. یکی از روزهای تابستان امید با بابک تماس گرفت و گفت: امروز از پیج تو بازدید کردم. واقعا جالب بود و محتوای مفیدی داشت. پیشرفت خیلی زیادی داشته ای. می خواستم یک سوال از تو بپرسم. بابک جواب داد: دوست عزیزم هزینه مشاوره من هر 15 دقیقه 150هزار تومان است. شماره کارت بانکی ام را برایت ارسال می کنم. بعد از پرداخت با من تماس تصویری بگیر. امید بلند بلند خندید و گفت: بابک جان می بینم که شاگرد مستعدی بوده ای و تمام درسها را به خوبی یاد گرفته ای. اما سوال من این بود: میتوانی امروز دعوت من را برای ناهار قبول کنی؟ پایان/