جدال نابرابر - نوشته‌ی فاطمه امینی

 

 

نفسهایش به شماره افتاده بود. تمام راه را بی‌وقفه دویده بود تا به خانه برسد. با عجله در را باز کرد و همان‌جا پشت در نشست. حس می‌کرد صدای ضربان قلبش

 

تمام فضای حیاط را پر کرده است. انگار قلبش بیرون از سینه‌اش می‌تپید. با صدای بلند نفس میکشید. سرش را به در تکیه داد. دست و پایش می‌لرزید. نمیخواست

 

کسی او را در این حال ببیند. به سختی از جایش بلند شد، در حالی که کیفش را روی زمین می‌کشید از پله‌ها بالا رفت. کفش‌هایش را به گوشهای پرت کرد. کمی

 

مکث کرد، نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. با صدای نه‌چندان رسایی سلام کرد، جوابی نشنید. چشمش به میز آماده‌ی ناهار افتاد، یادش آمد امروز سهشنبه است و

 

مادرش وقت دکتر داشته،خیالش راحت شد که در خانه تنهاست. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود. طبق عادت هر روزه به طرف آشپزخانه رفت، در قابلمه را باز

 

کرد و با چشمان بسته بو کشید.  روزهایی که مادر باید برای کاری بیرون می‌رفت با پختن غذای مورد علاقه‌ی میلاد سعی میکرد نبودش را کمرنگتر کند. کمی به

 

محتویات خوش رنگ و لعاب قابلمه‌ی ماکارونی نگاه کرد و با بیمیلی در آن را بست و به طرف اتاقش رفت. با اینکه گرسنه بود ولی انگار چیزی راه گلویش را

 

بسته بود. بر خلاف همیشه بو و رنگ و لعاب غذای مادر نتوانست سر ذوقش بیاورد، حس غریبی بر اشتهایش غلبه داشت حسی شبیه خفگی، شبیه تنگی نفس.

 

کیفش را به گوشهای از اتاق انداخت و با همان لباس‌های مدرسه روی تخت دراز کشید. هنوز قلبش تند میزد، تمام بدنش ضعف داشت. به سقف خیره شد و به فکر

 

فرو رفت. با خود گفت: خوب حالا که چی؟  به آنچه می‌خواستی رسیدی؟! در سه روز گذشته بارها این لحظه را در ذهنش به شکل‌های گوناگون ساخته بود و در

 

خیالش به آرامش رسیده بود ولی حالا متعجب بود که چرا حالش اصلا شبیه تصوراتش خوب نیست! پس چرا خبری از آن آرامشی که انتظارش را می‌کشید

 

نیست؟!همه چیز که درست و طبق برنامه ام پیش رفت! قرار بود شیشه‌ی خانه شان را بشکنم که شکستم! قرار بود کسی متوجه من نشود که نشد! قرار بود خودش

 

در خانه باشد که بود! پس چه؟! انتظار داشت حال بهتری داشته باشد. انتظار داشت حداقل دلش خنک شده باشد یا در بدترین حالت، بی تفاوت باشد، اما بر خلاف

 

تصورش حالش اصلا خوب نبود، از خودش بدش می آمد. حسی که کمتر تجربه‌اش کرده بود. به جای حس قهرمانی‌ای که انتظارش را می‌کشید، حس ترسوی بزدلی

 

را داشت که از معرفت بویی نبرده! با خودش گفت یعنی چه؟!  یعنی من برای سامان ناراحتم؟ همان پسری که یک بار هم در مدرسه تشویق نشده؟ همان که کمتر

 

کسی با او دوست می‌شود بس که بی‌انضباط است. همان کسی که سه روز پیش در مسابقه فوتبال دقیقاً زمانی که باید گل سرنوشت ساز بازی را می‌زدم با

 

ناجوانمردی و البته هنرمندی تمام هُلم داد و باخت تیم‌مان را به دست من رقم زد و باعث شد تا صعود نکنیم و مربی و هم بازی‌هایم باخت تیم را از چشم من ببینند!  

 

اصلا من کجا و او کجا؟! شاگرد اول مدرسه و کاپیتان تیم فوتبال چرا باید نگران کسی مثل سامان باشد؟ خُب جواب رفتار ناجوانمردانه‌اش را دادم. بی‌خیال پسر،

 

سخت نگیر! هر چه بود تمام شد، انتقامت را گرفتی.  شیشه‌ی اتاقش را خرد کردی. حالا انتقام آنقدرها که انتظار داشتی شیرین نبوده که نبوده! اصلا به من چه که

 

خواهر کوچکش در اتاق سامان خواب بوده، مگر من کف دستم را بو کرده بودم؟! سعی می‌کرد با این حرف ها خودش را آرام کند تا شاید صدای گریه‌ی نوزادی که

 

بعد از خُرد شدن شیشه از اتاق سامان بلند شد و صدای فریاد "ای وای بچه‌ام" گفتن مادرش، مدام در گوشش نپیچد. حوالی عصر بود، صدای مادر در خانه پیچید. بلند

 

شدم و در جایم نشستم، نمیدانستم چند ساعت است که خوابیده‌ام، کاش همه‌ی اتفاقات آن روز خواب بوده باشد. با صدای مادر که به من نزدیکتر می‌شد به خودم

 

آمدم، میلاد!  میلاد جان بیدارشو. چرا با لباس مدرسه خوابیدی؟ ناهار هم که نخوردی. بلند شو بیا با هم ناهار بخوریم، کار دارم باید بروم بیرون. از اتاق بیرون آمدم

 

و سلام کردم. سلام پسرم، از ضعف و گرسنگی رنگت پریده بیا غذایت را بخور، الان پدرت می‌آید ما باید برویم بیمارستان. بند دلم پاره شد. بیمارستان! بیمارستان

 

برای چه؟ مادر چهره ی خسته‌اش را در هم کشید و با اندوهی وصف ناپذیر گفت: یک از خدا بی خبر با سنگ شیشه‌ی خانه‌ی دوستم زهرا خانم را شکسته، مادر

 

دوستت سامان را می‌گویم.  دختر کوچکش در اتاق خواب بوده شیشه روی صورتش خرد شده. طفل معصوم بی‌گناه... دیگر چیزی نمی‌شنیدم.  گوش‌هایم سوت

 

می‌کشید و چشمم سیاهی می‌رفت، نزدیک بود بیفتم که مادر دستم را گرفت و گفت وااای ببین یک روز خانه نبودم. چرا ناهار نخوردی بدنت از ضعف می‌لرزد.

 

پشت میز نشستم. اصلا اشتها نداشتم. کمی غذا را با قاشق جابجا کردم تا از نگرانی مادر کم شود. گفتم حالم خوب است نگران نباشید. خواستم بگویم  متوجه نشدم،

 

گفتید حال بچه چطور است؟ اما جرأت نکردم. جرأت رو به رو شدن با کاری که کردم را نداشتم. اصلاً پرسیدن نداشت حتماً حالش خوب نیست که پدر و مادر هم به

 

بیمارستان می‌روند. ناهار که تمام شد پدر هم از راه رسید. مادر با عجله برایش چای ریخت و گفت زودتر چایت بخور تا برویم، شاید از دست ما کمکی بر بیاید. از

 

صحبتهایی که بین پدر و مادر رد و بدل می‌شد فهمیدم یک تکه خرده شیشه در چشم چپ نوزاد ریخته و ظاهراً نیاز به عمل جراحی دارد. دنیا روی سرم خراب

 

شد. چی فکر میکردم و چی شد. اصلاً قرار نبود کار به اینجا بکشد. چه جدال نابرابری!! صعود نکردن به مسابقات منطقه‌ای فوتبال کجا و از دست رفتن چشم

 

کودک بیگناهی که اصلاً در این ماجراها نقشی نداشته کجا! قاعدتاً  کودکی به سن من که تکلیفش هنوز با دوران کودکی و نوجوانی مشخص نیست نمیتواند تصور

 

دقیقی از آه حسرت داشته باشد. اما از عمق وجودم آهی از سر حسرت و بیچارگی کشیدم.  حس حقارت و خواری ثانیه‌ای رهایم نمی‌کرد.  پدر و مادر رفتند. انگار

 

همه چیز فرق کرده بود. تا قبل از ظهر آن روز تمام تصورات ذهنم به این صورت بود که اگر هُلم نداده بود قطعا چنین میشد و چنان، اگر به مسابقات میرفتیم

 

قطعا چنین میشد و چنان، اما حالا دیگر در تصوراتم هم، قابل توجیه نبودم. تحقیر و توبیخ از سر و روی تفکراتم می‌ریخت.  یادم آمد که چطور هر روز  با ذوق و

 

توجه کارتون پهلوان پوریای ولی و سریال جهان پهلوان تختی را دنبال می‌کردم و از پدرم درباره‌ی آن ها می‌پرسیدم و پدر با آب و تاب از مرام پهلوانی و

 

مردانگی‌شان برایم می‌گفت. حالا این بود مرام پهلوانی من! تفکراتم رنگ و بوی تازه‌ای داشتند. با خودم می‌گفتم:  واقعا سه روز برای شکستن شیشه ی اتاق سامان

 

نقشه کشیدی؟ خب چرا در زمین فوتبال اعتراض نکردی؟ چرا نگفتی که هُلت داده؟ نه، نه این کار شجاعت می‌خواست که من نداشتم.اصلاً به مسابقات نرسیدی که

 

نرسیدی مگر چه می‌شد؟ نه، نه دیگر این بزرگی و بخشندگی می‌خواهد که حتما من نداشتم، که اگر داشتم با این کار احمقانه آن طفل معصوم را راهی بیمارستان

 

نمی‌کردم.  تا قبل از این در تصوراتم چه قهرمانی از خودم ساخته بودم. تصورات کودکانه‌ی قهرمان پرور! هرچه میخواستم کارم را توجیه کنم یک نفر در ذهنم

 

تمام برنامه‌ها را به هم می‌ریخت. تا عصر در همین حال و هوا بودم و انتظار پدر و مادر را می‌کشیدم. نور امیدی در دلم سوسو می‌زد که این بار هم مثل همه‌ی

 

شیطنت‌های کودکی به خیر می‌گذرد و درس عبرتی می‌شود برای تکرار نکردن اشتباهاتم در آینده!  هوا داشت کم کم تاریک میشد. با صدای باز شدن در حیاط

 

متوجه آمدن پدر و مادر شدم. با عجله به سمت حیاط دویدم تا زودتر رضایت و شادی را در چشمان آنها ببینم شاید کمی حالم بهتر شود. با دیدن چشمان قرمز و پف

 

کرده‌ی مادر در جا خشکم زد. انگار در همان لحظه دوران کودکیم تمام شد و پرونده‌ی  کودکیم با خاطرهای تلخ بسته شد. چه یکباره و تلخ بزرگ شدم! با صدای

 

لرزان از مادر پرسیدم چی شد؟ حال بچه چطور بود؟چه سؤال مسخرهای! سؤالی که جوابش را میشد به وضوح از چشمان مادر خواند. مادر با دیدن رنگ پریده‌ی

 

من سعی کرد به خودش مسلط باشد، کمی صدایش را صاف کرد و گفت: شیشه آسیب جدی به چشم بچه وارد کرده بود و نتوانستند برایش کاری انجام

 

دهند و احتمالا مجبور شوند یک چشمش را تخلیه کنند. شانههایم میلرزید و بیاختیار اشک میریختم. مادر با تصور اینکه برای خواهر دوستم سامان گریه میکنم،

 

مرا در آغوش کشید و با هم گریه کردیم. مادر برای آن طفل معصوم گریه می‌کرد و من به حال زار خودم! لیاقت آغوش امن و پاک مادر را نداشتم. خودم را از بین

 

دستانش بیرون کشیدم و اشک‌هایم را پاک ‌کردم. طفل واقعی من بودم اما معصوم نه! پدرم زیر لب گفت: لعنت به مردم آزار، لعنت به ظلم، چه راحت با جان و

 

زندگی و آینده‌ی طفل بی‌گناهی بازی شد. خدا جای حق نشسته و بر همه چیز آگاه است. اشک های مادر و جمله‌های پدر تیشه به ریشه‌ی جانم می‌زد. خواستم حقیقت

 

ماجرا را بگویم ولی ترسیدم. پرسیدم: حالا چه باید کرد؟ از دست ما چه کمکی بر می آید؟ انگار به پاهایم غل و زنجیر بسته بودند. نای راه رفتن نداشتم. در حالی که

 

به طرف اتاق می‌رفتیم مادر گفت خدا خیرت بدهد میلاد جان این مدت که زهرا خانم درگیر بیمارستان است حواست به درس‌های سامان باشد مادرش خیلی نگران بود

 

خواست کمکش کنی. گفتم: چشم. فردای آن روز در مدرسه مدام صحبت از حادثه‌ی خانه ی سامان بود و بیشتر از احوال خواهرش، بحث مقصر فراری ماجرا برای

 

بچه‌ها جذاب بود و همه با هیجان از اینکه کاش زودتر پیدا شود صحبت می‌کردند. آنقدر از زشتی کارم و اتفاق ناخواسته ناراحت بودم که تا آن لحظه اصلاً به اینکه

 

ممکن است کسی مرا دیده باشد یا بتوانند مقصر را پیدا کنند فکر نکرده بودم. حالا این ترس بزرگ نیز از سویی دیگر وجودم را می‌لرزاند. سامان زنگ اول مدرسه

 

نیامد. اواسط زنگ تفریح در مدرسه باز شد و سامان به همراه پدرش وارد مدرسه شد. همه ی بچه ها دورش حلقه زدند. به حال تک تکشان غبطه می‌خوردم، که چه

 

کنجکاو و بدون ترس سعی داشتند ریز ماجرا را بفهمند. از سامان پرشرو‌ شور که بیشتر در حال دویدن و جنب و جوش دیده می‌شد، کودک آرامی مانده بود که با بی

 

میلی و دست و پا شکسته ماجرا را تعریف می‌کرد. از ظاهر نه چندان مرتب و چشمان پف آلودش معلوم بود تا نیمه‌های شب در بیمارستان بوده است. زنگ آخر هر

 

دو کلاس ورزش داشتیم.  به بهانه‌ی پرسیدن حال خواهرش به سامان نزدیک شدم. گفت دیشب حال خواهرش خیلی بد بوده، امروز مشخص میشود که چشمش را

 

جراحی میکنند و خوب می‌شود یا اینکه باید تخلیه شود. در آن لحظه از صمیم قلب آرزو کردم که ایکاش با یک عمل جراحی ساده چشمش سلامت کامل را بازیابد.

 

چقدر زندگی عجیب است، دیروز همین موقعها بود که میخواستم سر به تن سامان نباشد، سامانی که در نظرم یکی از برهم زنندگان نظم و آرامش مدرسه بود اما

 

امروز از صمیم قلب برایش بهترینها را می‌خواستم. چه چیز تغییر کرده بود من یا سامان؟ کدام‌مان آدم گذشته نبودیم؟ چند لحظه کنار هم ساکت نشستیم.  ناگهان

 

سامان گفت: راستی میلاد دیروز در بازی یک لحظه سرم گیج رفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم و به تو خوردم واقعاً متاسفم می‌دانم لحظه ی خیلی حساسی بود.  

 

بعد از بازی با داور صحبت کردم و ماجرا را گفتم. خیلی دلم میخواست تیم شما از کلاس هفتمی‌ها بالا برود چون تیم ما فاصله امتیازش با تیم مدرسه‌ی آزادگان

 

بسیار زیاد است و از اول امیدی به صعود نداشتیم. مربی گفت علاوه بر امتیاز بازی، شرط میانگین معدل تیم هم وجود دارد و احتمال اینکه به جای تیم سوم اعزام

 

شوید زیاد است. خیلی خوب می‌شد اگر از مدرسه‌ی ما هم یک تیم به مسابقات می‌رفت. خدایا چه می‌شنیدم! یعنی راست می‌گفت؟ کاش می‌گفت عمدا

 

هُلت دادم یا حداقل از باختمان ابراز خوشحالی می‌کرد. مگر می‌شود یک شبه اینقدر تغییر کرد؟! نه سامان، همان سامان بود. این من بودم که از اسب سرکش

 

خودخواهی و غرور افتاده بودم. این من بودم که باید می‌فهمیدم چقدر کوچکم! در خودم شکستم.  حالا من بازنده‌ی حقیر داستان بودم و سامان مثل پهلوانان قصه

 

برای تیم‌مان آرزوی صعود می‌کرد. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بود که به من ثابت کند چه ناچیزم! به سامان گفتم عصر برای تمرین ریاضی به

 

خانه‌ی ما بیاید تا در خانه تنها نباشد. ساعت حدود هفت بعداز ظهر بود که تلفن خانه به صدا درآمد.  زهرا خانم بود.  از لحن مادر، که با خوشحالی می‌گفت:  خدارو

 

شکر خواهر جان! خوش‌خبر باشی، فهمیدیم که عمل جراحی چشم سوگند، خواهر سامان موفقیت آمیز بوده و خرده‌ی شیشه را از چشمش خارج کردند. سامان از

 

خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و شادی وصف ناپذیر مرا که سعی می‌کردم پنهانش کنم بیشتر و بیشتر می‌کرد.خدایا شکرت.  خدایا ممنونم... آن روز خدا به من رحم

 

کرد و چشم سوگند بعد از مدتی کاملا خوب شد. از آن روز به بعد در جدال عقل و خشم همیشه راه را برای عقل باز می‌گذارم تا جایی که نگذارد این حقیر مرتکب

 

جدال نابرابری دیگر شود...