زنگ آخر انشاء داشتیم. منتظر معلم نشسته بودیم که، در کلاس باز شد و خانم احمدی معلم ورزش مدرسه وارد شد! جلوی پایشان بلند شدیم، بعد از سلام، با دیدن قیافه های متعجب ما گفتن: برای خانم براتی مشکلی پیش آمده، این زنگ من سر کلاستان هستم.اصلا حوصله ی ورزش کردن نداشتیم، قیافه هایمان در هم رفت، خانم احمدی پشت میز نشست و گفت: خب، دخترهای خوبم دفترهای انشاء را روی میز بگذارید. بچه ها با تعجب یکدیگر را نگاه کردند و دفترها را روی میز گذاشتند. بر خلاف بیشتر هم کلاسی هایم، زنگ انشاء برایم اهمیت ویژه ای داشت و برایش وقت میگذاشتم و با علاقه مینوشتم. این جلسه هم قرار بود که انشای جلسه ی قبل را با موضوع ( بهترین داستانی که تا کنون خوانده ایم )برای معلم و دوستانم بخوانم، اما حالا با نیامدن خانم براتی و به هم خوردن برنامه ها، میل چندانی به برگزاری کلاس انشاء با معلم ورزش! نداشتم. با بی حوصلگی دفتر انشایم را از کیفم بیرون آوردم. منتظر بودیم که خانم احمدی اسم یکی از ما را برای خواندن انشاء صدا بزند، اما پای تخته رفت و با گچ سفید و خط درشت نوشت: اگر جای یک شی ء بی جان بودم و... بعد رو به بچه ها کرد و گفت: خودتان را جای یک شیء قرار دهید و از زبان آن بنویسید. در کلاس همهمه ای برپاشد، یکی میخندید، یکی میگفت خیلی سخت است، یکی میگفت یعنی چه بنویسیم، یکی میگفت بی خیال خانم برویم در حیاط بازی کنیم و .....من هم که احساس کردم خانم احمدی برای خالی نبودن عریضه و مشغول کردن ما، فی البداهه یک موضوع بی ربط و بی معنی پای تخته نوشته تا زودتر سر و صدا و همهمه ی کلاس را کنترل کند، منتظر منتفی شدن قضیه بودم. بعد از اینکه تلاش بچه ها برای منصرف کردنش افاقه نکرد همه دست به قلم شدند. من هم که مجبور بودم به نوشتن، در حالی که با بی انگیزگی نگاهی به سرتاپای خانم احمدی می انداختم، زیر لب گفتم این دیگر چه موضوعیست؟! آخر من از زبان چه چیزی بنویسم؟ ناگهان چشمم به کفش های خانم احمدی افتاد. یک جفت کتونی سفید راحت که لازمه ی کار هر معلم ورزشی است. خانم احمدی از ابتدای سال تمام زنگ های ورزش با همان کفش ها، پابه پای ما ورزش و بازی کرده بود و این برنامه برای تمام کلاس های پایه ی هشتم و نهم به راه بود. اما چیزی که به نظرم جالب آمد، تمیزی و سلامت کفش هایش بود. سرم را زیر میز بردم و به کفش های خودم که ابتدای سال تحصیلی با کلی وسواس و طبق سلیقه ی خودم خریده بودم نگاهی انداختم. با اینکه مشکی بود ولی نامرتبی و شلختگی از سر و رویش می بارید. ترک های ریز و درشت روی آن داد میزد که برای نگهداری و نظافتش وقت نگذاشتم و فقط موقع خرید برای انتخاب رنگ و مدلش وسواس به خرج داده ام. بی اختیار سرم را به اطراف چرخاندم. تا جایی که وسعت دیدم اجازه میداد به کفش های بچه ها نگاه انداختم. حال و روز کفش هایشان که اکثرا همان ابتدای سال خریداری شده بود بهتر از کفش های من نبود.از مقایسه ی احوالات کفش ها و وجه اشتراکمان در شلختگی، لبخند ملایمی روی لبم آمد و همان لحظه تصمیم گرفتم از زبان کفش هایم بنویسم. خودکارم را برداشتم و شروع کردم:
به نام خدا
اگر جای کفش هایم بودم...
بی رودربایستی بگویم، دوست داشتم با من مهربانتر بودی و حال و روزم برایت مهم بود، حالا نه به حساسیت روزهای اول، ولی حداقل هفته ای یک بار دستی به سر و رویم میکشیدی، اینطوری هم حال مرا سرجایش میاوردی هم انصافا ظاهر خودت مرتب تر و شیک تر میشد، نمیشد؟! خیلی دوس داشتم شب ها در جاکفشی استراحت میکردم، بعد از کلی فعالیت روزانه، واقعا نیاز دارم در جایی تاریک و آرام و دنج کنار بقیه ی دوستانم باشم، نه اینکه هر لنگه ام گوشه ای پرت شود. یک روز در گرما بمانم و روز دیگر زیر باران. ضمنا این هم یادت باشد اصلا از لیسیده شدن توسط گربه های همیشه گرسنه ی حیاط هم خوشم نمی آید، یعنی فکر کنم هیچ کس خوشش نمی آید. کاش میدانستی چقدر عاشق ورزش هستم، اینطوری شاید حداقل اکثر زنگ های ورزش را به بهانه ی تمرین سرود، در اتاق پرورشی سپری نمیکردی. حالا ورزش صبحگاهی و تخصصی پیشکشمان! قطعا خیلی جاها همراهیت نمیکردم مثلا آن روزهایی که همراه دوستانت زنگ همسایه ها را میزدی و فرار میکردی یا آن روزی که به سطل زباله ی حیاط مدرسه لگد زدی و چپه اش کردی.از دردی که در تمام اسکلتم پیچید اگر بگذریم زحمت ناروایی که روی دست فراش مدرسه گذاشتی را نمیتوانم فراموش کنم. از حق نگذریم سرعت دویدنت بالاست، شرط میبندم اگر خوب تمرین کنی در مسابقات دو از مقام و مدال بی نصیب نمیمانی. من هم قول میدهم تا خط پایان پر انرژی پا به پایت بدوم.بالاخره هرچه نباشد رفیقیم دیگر! حالا نمیخواهد اخم کنی، منظورم پشیمانی از همه ی راه هایی که با هم رفته ایم که نبود! انصافا خیلی جاها هم با افتخار برایت قدم برداشتم. آخ که هنوز شیرینی روزی که به آن پیرزن در بردن زنبیلش تا دم در خانه شان کمک کردی زیر زبانم است. انگار آن دقایق از عمرم کم نمیشد و اصلا از راه رفتن خسته نمیشدم. یا مثلا روزی که برای گرفتن جایزه ی شاگرد اول شدنت پله های سکوی مدرسه را از شوق دو تا یکی بالا میرفتی! باور کن ذوق من از تو بیشتر بود، اصلا پرواز میکردم از شادی. یادش بخیر! از آن روز عکس هم با هم داریم ها. خودمانیم! اگر زبانی برای گفتن و گوشی برای شنیدن باشد، در همین مدت زمان نه چندان طولانی رفاقتمان کلی خاطره ی تلخ و شیرین با هم داریم. ببخشید اگر گاهی نفسم به شماره می افتد و مکث میکنم، شاید علتش همین گرد و غبار چند ماهه ی نشسته روی سر و رویم باشد وگرنه سن و سالی که ندارم! بیا و یک قول به من بده رفیق! قول بده تا هستی و هستم برایت، با من در آب راه نروی. بی انصاف من کتونی هستم نه کفش غواصی! پایت را که در آب میگذاری تمام تار و پودم تیر میکشد. هر بار که نم میکشم یک سال به عمرم اضافه میشود و احساس پیری میکنم. اصلا پای خودت هم اذیت میشود هااان؟ نمیشود؟! اگر به حساب نازک نارنجی بودنم نمیگذاری باید بگویم خیلی هم از زیر دست و پا له شدن خوشم نمی آید، مخصوصا موقعی که به مسجد یا نمازخانه ی مدرسه میروی. به نظرت خیلی سخت است مرا در گوشه ای خلوت و مرتب جفت کنی؟ یک بار امتحان کن ضرر کردی با من، کار خودت هم آسان میشود. دیگر نیازی نیست زیر دست و پای مردم دنبال نیمه ی گم شده ام! بگردی. ببخشید، دلم پر بود چقدر غر زدم! اصلا قرار بگذار یک روز دوباره با هم به همان بوستان انتهای محله برویم و کمی با هم خلوت کنیم، راستش هیچ چیز مثل قدم زدن روی برگ های خشک پاییزی حال دلم را خوش نمیکند. برگها پیانو میشوند و من موتزارت و چه سمفونی زیبا و دلنشینی! دنیا به چشمم زیبا میشود. در آن لحظات زندگی را ساده میگیرم، موزون و سبک قدم برمیدارم و دلم میخواهد ساعت ها به ساز طبیعت برقصم...دوست نوجوانم؛ کمی صبر و حوصله را چاشنی احوالاتت کن. خیلی سربه هوا راه میروی، زیاد سکندری میخوری. نگران خودت هستم.امیدوارم لغزش هایت در همین حد سکندری خوردن بماند. محکم و استوار قدم بردار. لازمه اش این است که از مسیر پیش رو آگاهی کامل داشته باشی پس بی گدار به آب نزن تا از راه رفته پشیمان نشوی که در اکثر مواقع پشیمانی سودی نداشته و ندارد. حرف زیاد است و وقت اندک، البته میدانم حوصله ی تو هم دست کمی از وقت ندارد، پس سخنم را کوتاه میکنم. رفیق! راهت و صد البته همراهت را با فکر وچشمان باز انتخاب کن، بی راهه فراوان است و رفیق نیمه راه بیشتر و بیشتر...مراقب پل های پشت سرت باش، خراب که بشوند علنا" راه برگشتی نخواهد بود. بپا لگد به بختت نزنی، نمیگویم شانس یک بار در خانه ات را میزند نه، ولی قطعا قرار نیست مهمان هر روزه ات باشد، پس فرصت ها را غنیمت بشمار که به چشم برهم زدنی تاریخ مصرفشان میگذرد. استثنائا" اجازه داری با بنده ی حقیر، با قدرت هر چه تمام تر به هر چه بدی و نامردیست پشت پا بزنی. تا با من هستی با خیال راحت در راه خیر قدم بگذار، خاطرت جمع که تنهایت نمیگذارم و با افتخار پا به پایت سرمستی کنم. در کل خواستم بدانی همیشه میتوانی روی همراهی من حساب کنی. قرار بوستان یادت نرود!
پایان
خودکارم را روی دفتر گذاشتم، خورشید از قاب پنجره ی کلاس نگاهم میکرد. دستم را زیر چانه ام زدم و به گرمای نگاهش خیره شدم. فکرش را هم نمیکردم بشود از زبان جسمی بی جان از زبان کفش! این همه سخن گفت. این همه فهمید. این همه به خود تلنگر زد.برایم خیلی جالب بود. قطعا شنیدن این حرف ها از زبان شخص دیگری و در قالب نصیحت نمیتوانست اینقدر برایم مؤثر باشد. چه خوب میشود اگر همیشه با خودمان روراست باشیم و اشتباهاتمان را بپذریم. نگاهی به کفش هایم انداختم و زیر لب گفتم: جبران میکنم. بین خودمان بماند! خیلی دلم میخواهد حرف های کتونی سفید و سرحال خانم احمدی را بشنوم. شک ندارم کلی حرف ناب و شنیدنی برای گفتن دارد...