کفش کن مسجد / به قلم سما امینی

 

 

کار اوستا محمد علی معرق کار، چندروز بود تمام شده بود ،و چند تن از اهالی محل،به شوق مسجد تازه تاسیس و نو نوار محله،حتی نماز صبح را هم به جماعت در مسجد اقامه میکردند.

برف سنگینی باریده بود و شب سردی بود،

اما مش رحیم موذن مسجد، می دانست که اهالی خود را برای اقامه ی نماز می رسانند.

سرماخوردگی و گلودرد امانش را بریده بود.

پیچ رادیو را باز کرد و صدای اذان بر خلاف شبهای قبل که مش رحیم آوازش را سر می داد،  از بلندگو پخش شد.

سایه ی حاج محسن روحانی محل از دور پیدا بود، سراسیمه به سوی مسجد می آمد.

نزدیک اتاق مش رحیم که رسید، یااللهی گفت و وارد اتاق شد.

حال و احوالی با مش رحیم کرد و بی حواس کتانی های کهنه اش را از پا درآورد و وارد صحن مسجد شد.

کم کم اهالی محل هم از راه رسیدند و وارد مسجد شدند.

 

همهمه‌ای، به خاطر این شلختگی و سرمای هوا میان کفش‌های اهالی به پا شده بود!

کفش‌ سوراخ شده‌ی اصغر آقا خیاط عطسه‌‌ی بلند بالایی کرد:

- وای چقدر سرده لامصب، خدا وکیلی یکی نیست به این اصغر بگه تو که دست به دوخت و دوزت خوبه، یه کوکم به ما بزن. مردیم از سرما....اَه

 

پوتین‌های مشکی پُرجبروت احمد آقا املاکیِ نزدیک مسجد، قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و گفت:

- چیه اینقدر غر می‌زنی مرد حسابی، یکم برف اومده‌ها! هوا خیلی‌ام مَشتیه، حال می‌کنم باهاش.

 

کفش‌ نیمه جان مهران، شاگرد بقالی سر کوچه ناله کنان به حرف آمد:

- نه دیگه واسه شما مشتیه، حال و حولش رو شوما می‌کنین. ما بدبخت بیچاره‌ها سرماشو می‌خوریم!

 

پوتین پر جبروت لنگه ابرویی بالا انداخت و حق به جانب گفت:

اُهُکی! بچه هم اینقدر پررو، نوبره والا. برو اونطرف‌تر بچه، تموم هیکل ما رو با گل یکی کردی.

نیمه جان بینی بالا کشید و رو برگرداند.

 

کتونی‌‌های سفید پیدا نبودند.  قیصری‌های آقای جمالی چشمی تاباند و با تعجب گفت:

- راستی! کجاست این حاج آقای ما. همیشه تو کنج ایوون جفت و موءدب نشسته بود که...

 

ورنی‌های آقا معلم که تا به تا افتاده بودند با چهره‌ی ناراحت و پراسترسی، به حرف آمد:

- آقا تو رو به خدا یکم فاصله رو رعایت کنین. خفه شدیم از این بوی مشمئز کننده!

حاج آقا هم حتما رفتن داخل که کثیف نشن و سرما نخورن....

 

ورزشی‌های زوار در رفته‌ی‌ سعید فوتبالی! هِن هنی کرد و گفت:

- زِکّی، ما رو باش تو این سرما چپیدیم رو هم. همه جونمون کَر کثیف شده اونوقت حاج آقا رفتن بالا منبر!

 

چکمه‌های مشکی و کمر باریک "سیا قِرتی" که سر و ته شده بود و بَرّاقی همیشه را نداشت، انگار که بی حوصله شده باشد؛ با لحن تیزی صدا بلند کرد:

- ای خدا بگم چیکارت کنه سیا، آخه یکی نیست به این ننه مرده بگه تو که شب به شب مست و پاتیل از وسط کوچه، خیابون جمعت می‌کنن! نماز خوندنت دیگه چیه؟

نگاه....نگاه، کمرم له شد از بس چک و چوله نشستم!

بعد نگاه کجکی‌ای به گیوه‌های آمیرزا محمد که تکیه‌اش را به ساق یک وری شده‌اش داده بود، کرد و ادامه داد:

- های مشتی یه وقت نجس نشی چسبیدی ور دل ما!

 

آمیرزا استغفراللهی زیر لب گفت و رو به قیصری ادامه داد:

- آقا جمالی شما که از همه زودتر میاین مسجد، ندیدین حاج آقا رو؟!

قیصری دماغی بالا کشید و گفت:

- جونم واستون بگه همین پیش پای شوما اومدم. عجله‌ای شد، ملتفت نشدم. حالا آمیرزا چیکار به حاج آقا داری؟!

 

آمیرزا در جواب مکثی کرد و با تامل گفت:

- هیچی برادر، آخه ازشون انتظار نداشتم طاقچه بالا بذارن!

 

نیمه جان از آن طرف اغراق گونه داد زد:

- لامصب میان گوش آدمو می‌پیچونن که به خلق خدا با یه چشم نگاه کن، تا اون بالاسری‌ام بهت درست نگاه کنه! حالا ببین تو این سرمای سگ مصب معنی این حرفارو هم فهمیدیم...

 

کفش نوک سفید و پاشنه خوابانده‌ی کریم قصاب که از قضا جفت پا نشسته بود، خمیازه کشان قصد حرف زدن داشت که برخورد شیء قرمزی بر سرش، دهان نیمه بازش را بست.

قرمزی،کفش پاشنه بلند سوسن خانوم آرایشگر محل،به جای اینکه سر پسرش را که طبق معمول شب را بیرون از خانه گذرانده بود هدف بگیرد،دیوار را رد کرده بود و درست روی سر کریم قصاب فرود آمده بود.

قرمزی،معذب و نگران تک سرفه ای کرد و گفت، الان میان دنبالم،ببخشیدااا باز این جعفر خیر ندیده شب خونه نیومده سوسنم بدجور شکاره.

نوک سفید پاشنه خوابانده که از فرود این مائده ی آسمانی ذوق زده شده بود،بادی به غبغب انداخت و گفت نفرما،شومام عین آبجی نداشته ی ما ،مراحمی راحت باش.

پوتین پرکلاغی اما نگاه هیزش را از قرمزی بر نمی داشت.

 

سایه ی مش رحیم که روی دیوار افتاد،کفشها ساکت شدند.

مش رحیم دولا شد و کتونی های نه چندان سفید حاج آقا را،که حالا زیر دست و پای کفشهای دیگر، سیاه و گلی شده بود برداشت و گوشه ی دیوار گذاشت و وارد مسجد شد.

 

سوسن خانوم لنگ لنگان به سوی قرمزی می آمد..