روزی به من رسید، که از خود رمیده بود..
دلگیر و خسته، از همه دنیا بریده بود...
با آنکه زخمهای تنش، زخمِ عشق بود،
اما هنوز خنجر غم را ندیده بود...
با دست گرم من، ز خزانش گذشت و بعد..
آمد بهار.. او به تکامل رسیده بود...
پرسید عاشقی؟ -نه عزیزم-... ولی خودش
فهمید عاشقم..! ز نگاهم شنیده بود..
خندید و خوب دور و برش را نگاه کرد،
تا خواستم بگیرمش، از من پریده بود..
پرواز کرد، از منِ از من تُهی گذشت...
"ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود" ..
آن شب که دست عشق، غمش را به من سپرد،
سازم شکست... بادِ مخالف وزیده بود...