مسیحای جوانمرد من

 

آاااه دلتنگم و در عشق، شکیبایی نیست..

خواب شبهای بدون تو که رویایی نیست..

 

ای که از پرتوی روی تو شبم روشن شد،

 دلخوش وعده ی فردایم و فردایی نیست..

 

 خوانده بودم ز دو چشمت که سفر در راه است

در نگاهِ دم آخر، که معمایی نیست..

 

لب من بود و تنت، "حوضچه ی اکنون" ها

ماهی ات غرق سراب است،و دریایی نیست..

 

می سپاری به چه کس،سردی دستان مرا؟

ای مسیحای من اینجا ید بیضایی نیست..

 

رفتی و همره تو رفت ز جسمم، جانی..

جام، باقی ست،می ای نیست،بفرمایی نیست..

 

می شود لحظه ی آخر،به نگاهی ما را...

نه برو در دلم ای دوست،تمنایی نیست..