رازقی

 

که پنهان کرده در اعماق چشمت، رازقی ها را؟

که با لحن نگاهت، بد هوایی کرده ای ما را..

 

من از عطر دوبیتی های باران خورده لبریزم

تو اما دوست داری یک غزل با بوی افرا را..

 

شب و آشفتگی با زلفت آیا نسبتی دارند؟

که از من می رباید از سر شب صبحِ فردا را...

 

من از چشمان مستت، هُرمِ دستت، جان گرفتم باز

و در شرجی چشمت، دیده ام باران دریا را..

 

قدم بگذار یک شب بر دل ویرانه ام ای ماه

هزاران غنچه می رویَد، به هرجا می نهی پا را..

 

تحمّل گفتی و من هم تحمل کرده ام اما

یک امشب را بتاب ای مه،هوایی کرده ای ما را..