قویی کنار برکه غمش را به آب داد،
وقتی که آسمان به زمین آفتاب داد..
آن دم که بالهای سپیدش به آب خورد،
گویی نگاه خیس کسی را جواب داد..
او خسته بال و پر زد و در صبح پاک عشق
موجی درون برکه به او بازتاب داد..
قو، این سپید برکه نشین،این قشنگ خیس
رقصید و خوب بر تن خود پیچ و تاب داد..
پرواز کرد،مشت پری روی آب ریخت
وه! برکه را دوباره کمی شعر ناب داد..
آنجا، -درون برکه- نگاهی پر از غزل؛
بی تاب، باز هم دل خود را به آب داد...