برکه ی غمگین

 

 

منم یک برکه ی غمگین، هلاکم قرص ماهی را

درون سینه جا دادم رفیقِ نیمه راهی را..

نفهمیدی که محتاجم شبانگاهِ نگاهی را؟

گذشتی از من و دیدم غریبی، بی پناهی را..

 

عزیز دل، به گردن هم نمیگیری گناهی را...

 

بیا یک شب مرا در هُرمِ آغوشت تحمل کن

کم ام؟ میدانم امّا قدرِ من ای مه، تنزّل کن..

تو هم مانند من بر مِهر چشمانت توکّل کن

ببین بی تابی ام را،وقت رفتن شد، تعلّل کن..

 

بیا تا حس کنی اندوهِ شاهِ بی سپاهی را..

 

"کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟"

چه کردم روی گردانی ز من؟اینگونه دلسردی؟

تو در من جان گرفتی، پر زدی،شب را سحر کردی..

ولی بی معرفت! در عشقمان بدجور نامردی..

 

کبوترجان، نمی گیری خبر، اعماقِ چاهی را؟...

 

گرفت آن مستِ چشمت از همان آغاز،ایمانم

و شد جولانگهِ بازیِّ مِهر و قهر تو جانم..

سپردی دست تنهایی مرا؟وه!! بی تو ویرانم..

شدم کوهِ غم ات، ای وای.. یادم رفت انسانم..

 

کجایی تا ببینی اوج تخریب و تباهی را...

 

ترانه گو شدم ها، من! که زاهد بودم و حالا..

منی که رویش ات را عشق، شاهد بودم و حالا..

برای رُشدِ تو، خاکی مساعد بودم و حالا..

که فنّ دلبری را خوووب وارد بودم و حالا..

 

که می پرسد میان باغ، احوالِ گیاهی را؟..