مرد تنها

 

 

یک زن دوباره خواند شعرِ مرد تنها را..

وقتی اسیر کوچه ی شب دید رویا را..

 

آن زن، همان که فصل فصلِ قصه اش بی تو

اندوه بود و عشق، معنا کرد یلدا را..

 

فریاد زد: پاسخ بده ای عشق!! ای بی رحم

مجنون چرا کردی دوباره قلب لیلا را؟..

 

من؟ تو؟ خدا؟ تقدیر؟ یا...؟ کار کدامین است؟

آری غرور تو گرفت از عشق، فردا را..

 

سردِ سکوتت را بگیر از ازدحام حرف

حرفی بزن، از من بگیر اندوه سرما را..

.

.

.

 

بی تو کنار پنجره، جان می دهد هرشب

آن زن دوباره خواند، شعر مرد تنها را...