عصر پاییزی

 

 

جهان من تویی گرچه جهان را اعتمادی نیست..

که بی تو ذره ای در من به هستی اعتقادی نیست..

 

منم نیلوفری، چشم انتظار موج عشق..اما،

تو مردابی و در دنیای سردت تندبادی نیست

 

در آغاز دوراهِ عقل یا دل، مانده ام تنها..

که عقل محضی و در عشق، با تو اتحادی نیست..

 

نگاهت با غم ات همدست شد، کار دلم را ساخت..

نگفتی عشق اگر عشق است،جز احساس شادی نیست؟..

 

شبی خندیدی و گفتی: برای من کمی! ای ماه؛

زبانِ عشق را هرگز توانِ انتقادی نیست..

 

به یکرنگی رسیدم بعد تو، تاریکی مطلق!..

میان روز و شبهایم بدون تو، تضادی نیست...

 

نباشی، عصر پاییزی خودِ مرگ است..می میرم

خداحافظ، که این دلمرده را روز مَعادی نیست...