برزخ

 

 

در برزخِ نبودن و بودنهات

ماندم میان چشم به راهی ها..

هستی،! نگاه می کنی ام،! اما

می خوانی ام به سوی تباهی ها..

 

آونگهای ساعتِ عشقِ ما

بیم و امیدِ رفتن و ماندن هاست..

من آفتابِ ظهرِ زمستانم

تاثیر لرزه در تنِ من، پیداست..!

 

یادش بخیر.. برقِ نگاهِ تو

روزی رسید و دستِ دلم را خواند..

شاید غبارِ اینهمه دلتنگی،

آیینه ی دو چشمِ تو را پوشاند...

 

این زن، که رستگاری خود را در

میخانه ی نگاهِ تو می بازد...

حالا به یک پیاله، نه.. کمتر هم!

از آن شرابِ ناب تو می سازد...

 

بشکن طلسمِ پنجره را، بشکن..

با خود هوای تازه بیار ای یار...

بر سرزمینِ کوچکِ قلبِ من،

باران شو و دوباره ببار ای یار...

 

تکرار کن حماسه ی بودن را،

بین من و نبودنِ تو، جنگ است...

دیگر مجالِ قهر و کدورت نیست،

تکرار شو، عجیب دلم تنگ است...