پیرمرد و پوسترها

 

 

معمول است ذکر عبارت "بر اساس داستانی واقعی" موجب جلب توجه بیشتر مخاطب و برقراری پیوندی ساده‌تر میان او و اثر شود. گویی دنبال نمودن رشته‌ی واقعیت مطلوب‌تر و ساده‌تر از زیر‌و‌رو کردن کلاف خیال است. چشم‌ها شاید خوراک هضم شده‌ای به ذهن می‌دهند که ذائقه را خوش‌تر می‌آید و باز از میان همه‌ی آنچه که در زندگی به چشم خود می‌بینیم، بعضی اتفاقات هستند که شبیه عکسهای بدون شرح در همان یک قاب روایتها با خود دارند، جوری که طعم و مزه‌اش تا مدت‌ها در ذائقه‌ی ذهن می‌ماند. درست مثل همین منظره‌ای که از پس خاطرات خاک گرفته بیرونش کشیده‌ام و افسوس که آن روز دوربینی همراه نداشتم تا تصویری از آن ضبط کنم. از آن رو که آنچه دیدم خود گویاتر از شرح و بسطی است که حالا پس از سالها بر آن می‌نویسم.. یکی از روزهای پایانی سال بود، در روزگاری که حال و هوای نوروزش قدری بیش از اکنون در آغوشمان می‌کشید.. نزدیک غروب به دنبال سهمِ نوروزم از خانه بیرون زده بودم. در جغرافیایی که دمِ عیدها همه حتی ماهی قرمزها و سبزه‌ها هم وظیفه خود را می دانند، سهم نوروز برای همه‌ی ما آب نطلبیده است.. قدم زنان از بالای خیابان بساط زنجیر‌وار دستفروش‌ها را در پیاده رو دنبال می‌کردم.. از دور دیدم گِرد یکی از بساطی‌ها جمعیت زیادی زن و مرد جوان حلقه زده.. نزدیک رفتم، دیدم دستفروشی روی زمین و دیوار پشت سر را از پوستر ستاره‌های موزیک راک و متال پر کرده بود.. ایامی بود که هنوز من و هم نسلی‌هایم در و دیوار اتاق را با پوستر ستاره‌های محبوبمان پر می‌کردیم و انگار این آذین بندی چند متر مربعی از جهان، خود معرف و گویای همه‌ی آنچه که می‌اندیشیدیم و می‌پسندیدیم بود.. دستفروش مرد نسبتاً مسنی بود و چهره‌ی تکیده‌ای داشت. از آن صورت‌ها که رنج زمانه خطوطش را معنادار می‌کند.. خوب می‌فروخت، بی هیچ کلامی اسکناس‌ها و پوسترها بین او و حاضرین به سرعت دست به دست می‌شد. به نظر می‌رسید برای فروش شمایل مرلین منسون، بنتون، هتفیلد، امپرر و باقی هم پالگی‌ها نیازی به تبلیغ نبود و این متاع مشتریان خود را داشت.. از پی دیدن انبوه جمعیت داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که واقعاً موسیقی متال تا این اندازه دلنشین و گیراست یا گرایش به بی‌خدایی و شیطان پرستی بین ما زیاد شده.. در همین کش‌و‌ قوس بودم که از مسجد مجاور صدای اذان بلند شد.. پیرمرد همان‌جا روی سنگفرش پیاده رو میان انبوه پوسترهای روی دیوار و زمین به نماز ایستاد. بچه‌ها به حرمت نماز پیرمرد با اسکناس‌های مچاله شده در دست ساکت ایستاده بودند.. همه چیز این منظره برایم ناهمخوانی عجیبی داشت.. مردی تمثال شیطان پرستان را می‌فروخت و خدای یگانه را ستایش می‌کرد.. برایم روشن بود پیرمردِ ساده‌ی داستان ما از نام و مسلک آدم‌های توی عکس چیزی نمی‌داند.. دلم می‌خواست به او می‌گفتم اینها تصاویر آدمهایی است که بی‌خدایی‌شان که البته با خدا، اما پیش چشم هزاران نفر با آفریده‌های زبان بسته‌ی خدا چنان می‌کنند که داد انجمن‌های حمایت از حقوق حیوانات را هم درآورده اند.. در شگفت بودم از مردمانی که آن‌گونه حقوق پیرمرد را به وقت عبادت پاس می‌داشتند و این‌گونه گروهی را می‌ستودند که مرام و رفتارشان دنیایی از آن‌ها فاصله داشت.. از این داد‌و ستد دلم به درد آمد.. گذشت و تا مدتها آنچه گذشت را گمراهی دردآوری می‌پنداشتم.. آرام آرام وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدم، دنیایی که هرچه می‌گذرد تو را از وادی حقیقت دورتر و به قلب معرکه‌ی واقعیت نزدیکتر می‌سازد.. حقیقت به اندازه‌‌ی یک کف دست نانی که می‌توانست من و پیرمرد را سیر کند ساده بود و واقعیت به قدر سفره‌ی رنگین من و سفره‌ی خالی پیرمرد پر سوال.. فقر و اجبار همدستانی هستند که آدمی را به بند می‌کشند و هر شبِ زندگی هفت خوانِ پر رنجی است برای قهرمانی فقیر که با دست خالی به دیدار کودکان خویش می‌رود.. پیرمرد می‌فروخت چون باید می‌فروخت.. اگر بناست همه‌ی ما بر هر مسلک و آیین و روش، خدای واحدی را ملاقات کنیم، بیمناکم از حال و روز خود در دیدار با پروردگاری که بنده‌ی سر به سجده‌اش را از آستین شهره‌ترین ملحدان جهان روزی می‌داد.. انگار من و پیرمرد و رهگذران و مرلین منسون با همه فاصله ها هنوز جور غریبی به هم متصلیم.. نکند پروردگار موسی و شبان آن لحظه ترجیح می‌داده به جای آن همه قضاوت، من هم پوستری می‌خریدم..