هفته اول؛ سعدی

 

 

   به نام حق

 

برای از سعدی نوشتن

از سعدی نوشتن اگر چه سهل می نماید ولی امتناع قلم از آنست که آداب میداند. لیقه ی مرکب شیراز می طلبد تا تشنگی را از لبانش برگیرد. خلوتی میخواهد دلگشا به وسعت پهندژ تا شاید برایش میسر شود به ژرفای اندیشه های شیخ بر گستره ی جان انسانها بلغزد و ادب بیاموزد. از سعدی نوشتن پای سفر میخواهد. ره توشه ای می خواهد به گستره ی سرودن. جانی لبالب از معرفت و نگاهی از جنس جستن ودایع نهاد آدمها. همنشین باید شد با کنیزان و غلامان ترشرو تا عارفان و تاجداران برخوردار و هر آنکس که پروردگارش شایسته ی جان بخشیدنش دانسته. اینچنین باید از شیخ اجل نوشت تا از پس سالها رنج سفر، کام یاران گلستان را به فصاحت نظام بوستان شیرین توان کرد. باید که مجاهدت کرد و بلاغت داشت در تقریر آنچه در تو رخ می دهد تا تو را بر تارک جاودانه بشریت نکونام حکاکی کند.

 

 

   سعدیِ بی مانند   

 

استاد شهریار مصرع یکی از اشعار خویش در وصف علی (ع) را چنین سروده: ها، علی بشر، کیف بشر؟ (بله علی نیز انسان است، اما چگونه انسانی؟). من می‌پندارم این مصرع در ظاهرساده و کوتاه، یک کتاب سخن در دل خویش دارد، آنگاه که با کمی تامل در می‌یابیم جمله اول (ها علی بشر) اشارتی زیرکانه دارد بر رد عقاید غالیان که علی(ع) را خدای روی زمین می‌دانند، اما چرا زیرکانه؟ چون در جمله بعدی (کیف بشر؟) اعتقاد قاطعی را که در آغاز مصرع اعلام داشته، خود به چالش می کشد. آری من کاملاً معتقدم که او خدای نیست و انسان است. (بیانی قاطع و بی چون و چرا) که با جمله دوم دوباره در هم می‌شکند: اما چگونه انسانی؟؛ گویا می‌خواهد بگوید فراتر از هر مقامی که انسانی بتواند به آن دست یابد. پس اگر خدای نمی‌خوانمش انسان نیز نمی‌گویمش. همانگونه که در سروده معروف خود با مطلع: علی ای همای رحمت... نیز باردیگر این باور را گوشزد نموده: نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت... اگر در اوج همتراز خدای نیست، در حضیض انسانیت نیز نمی گنجد و جایگاهی دارد میان این دو... تعبیری ناب که من "شیخ اجل سعدی" را نیز در جهان ژرف و پرشکوه شعر و ادب پارسی شایسته چنین جایگاهی می‌دانم. آری سعدی نیز شاعری ست از همین دیار، اما قابل تامل این است که "چگونه شاعری؟" آنگاه که از سر دانش و تجربه و معرفت بی‌همانند خویش در بوستان و گلستان به نصیحت و ادب آموزی می‌گوید ومی‌سراید؛ آری شاعر است. شاعری توانا و چیره دست که در هنر سرودن و درآمیختن واژگان پارسی و عربی به اوج پختگی و تکامل رسیده است، اما چگونه می‌توان سراینده چنین سخنان پرمایه و نغزی را انسانی همردیف انسانهای دیگر دانست؛

مکن سرگشته آن دل را، که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش، لگد کوب ستم کردی

قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

ستم بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی...

گاهی که در خیال خود سروده ای از خداوندگاران شعر و ادب سرزمینم سعدی بزرگ یا حافظ بی‌مانند و مولانای تکرار‌ناشدنی را زمزمه می‌کنم، می‌پندارم آنانکه به دنبال رد‌پایی از دخالت بیگانگان در آفرینش اهرام مصر و ابوالهل و ... جانفرسایی می‌کنند، چه خوب است که زبان پارسی نمی‌دانند، که یقیناً این حجم از درک و هنر و ظرافت در اشعار بزرگان پارسی گوی را نیز از توان انسان خاکی خارج دانسته و سرایندگانش را در افلاک جستجو می‌نمودند. کوتاه سخن اینکه:

"آری سعدی شاعر است، اما چگونه شاعری؟"

 

 

 

آنچه از سعدی نمی دانم

 

به یاد و حرمت سادگی سالهای کودکی ام انشایم را اینگونه آغاز می کنم که ..اکنون که قلم بر دست میگیرم می خواهم از استاد سخن و ادب پارسی سعدی شیرازی بنویسم.. آن روزها اگر موضوع انشاء شیخ اجل سعدی شیرازی بود، دوست داشتم هر آنچه می دانم و دریافته ام از اسطوره ی نظم و نثر پارسی بنویسم و ایمان داشتم که از دوستانم بیشتر می دانم، اما چهارچوب فهم دانش آموزی و ترس از اینکه آموزگار نگارش انشایم را به بزرگترها نسبت دهد باعث می شد انشای من هم، چون سایرین محدود شود به معرفی زادگاه و کتاب و چند بیت شعر.... و اما امروز، امروز که نه چارچوبیست و نه ترسی، دانستم که هیچ نمیدانم و چه جسارتی میخواهد از سعدی نوشتن. چه بار سنگینی بوده بر شانه‌های قلم آن زمان که شاه بیت های ناب غزل هایش را در دفترم می نوشتم و چه ساده در کلاس بر زبان می راندم. زنگ انشاء می گذشت به شنیدن مکرراتی از ظاهر زندگی دنیوی این استاد سخن، بی توجه به آنکه در تمامی سروده هایش فرسنگها از دنیا فاصله گرفته تا جایی که می فرماید:

گر اهل معرفتی دل در آخرت بند

نه در خرابه ی دنیا که محنت آباد است...

در این زنگ انشاء با علم به تمام ندانسته هایم، خوب می دانم که اگر تمام زنگ های انشاء را وقف تفسیر این دو بیت کنند که می فرماید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تازه میرسیم به ابتدای راهی که قطعا رسالتی لطیف و ناب بوده است که با دستان پر عشق خداوند جان آفرین بر شانه‌های مرد نکونامی که نمیرد هرگز نهاده شده است. الحق که نامش جاودان و یادش گرامی است.

 

 

غزلِ سعدی

 

عالیجناب سعدی را بیشتر با نثرها و گلستانش می شناختم. روزی که دیوان غزلیات سعدی را از کتابخانه ی مدرسه به امانت گرفتم خوب یادم هست؛ بر حسب عادت صفحه ای را به نیت فال باز کردم.

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم..

اولین غزلی بود که از شیخ اجل خواندم، برای من تشنه ی شعر گویی این غزل سعدی آب فرات بود. هر بیتی که میخواندم، از سرسره ی ذهنم سرازیر می شد به سمت قلبم؛

نه بوی مِهر می شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم...

چندبار از ابتدا تا انتها غزل را دوره کردم، از بر شدم. رفتم سراغ غزلی دیگر..

به هوش بودم از اول، که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم..

ابهت قلم سعدی مرا مسخ کرده بود، وارد دنیای تازه ای شده بودم.

عهد نابستن از آن به، که ببندیّ و نپایی...

همان روز چند غزل از دیوان شیخ را از بر شدم، اشعار سعدی شد همنشین لحظه های تنهایی و زمزمه های دلتنگی ام.

هنوز هم هروقت دلم می گیرد، می روم سراغ دیوان غزلیات حضرت سعدی؛ مضی الزمان، و قلبی یقول أنّک آتی...

 

 

 

به جان زنده دلان..

 

نزدیک محله ای کم برخوردار در حاشیه ی شهر شیراز مردی در خاک آرام گرفته است که همان گونه که ساده و بی ادعا زیست، اینک هم در کنار مردمانی از جنس خودش خلوتی ابدی گزیده است. سعدی در حضور معشوق خویش سراپا ادب و متانت است و معشوق جاودان به پاسداشت، گویی حریری از حرمت بر مریدان شیخ افکنده است. از این روست که سعدی دوستان کمتر دل آن دارند که سعدی بخوانندش و بیشتر در پس القابی چون استاد سخن و شیخ اجل، مطلوب خویش می جویند. همپای شور سماع در قونیه و حس طرب در حافظیه، در سعدیه اتمسفر جاودانگی حکمفرماست. بینش سعدی همچون برج و بارویی تا عرش امتداد یافته است. وارد آرامگاهش که می شوی انگار کائنات هم صدا با او در گوش و جان آدمی آواز می دهند که  "می گویم و بعد از من گویند به دورانها ".. به یقین خود می دانست پاره پاره ابیات و جملاتش سنگ بنایی خواهد شد که مریدان را تا همیشه در پی معشوق جاودانش راهنما خواهد بود..

سعدی جان!

به جان زنده دلان سوگند، رازِ این که بی سر و پایی چون من نه تو را می فهمد و نه در طریقت عشق به توفیقی می رسد در اکسیر عشقی نهفته است که مس وجود تو را زر ساخت و ظرف جان بی مقداران آن را نشاید...