هفته دوم؛ خاطره ای از کودکی

            

 

ماتیک قرمز

 

قانون درستی در خانه حکمفرما بود که به من شش ساله و خواهر پنج ساله ام اجازه بازی کردن در کوچه را نمیداد. به همین خاطر هر چند حیاط خانه عرصه پهناوری برای گامهای کوچک و بازیهای کودکانه ام بود اما دلتنگی و بیخبری از اتفاقات بیرون خانه باعث میشد گاهی دور از چشمان مادر احوال کوچه را جویا شوم و با آب و تابی ده چندان برای خواهرم به تصویر بکشم.

یادم می آید شوق بازی در حیاط آنچنان قدرتی در ما داشت که سرمای زمستان و گرمای تابستان خود بازیچه ی دست این شوق کودکانه میشد. آن سال هم پاییز با نقاب رنگارنگ و بادهای سردش هر روز همبازی ناخوانده ای بود که لبهای نازک و خندان کودکانه ام را میسوزاند. شب هنگام در آرامش آغوش مادر از سوزش لبهایم شکایت کردم و مادر ماهرانه  دست به کار شد. ماتیک قرمز جیغش را آورد. به لبها و دور دهانم مالید و یک لای مشما روی آن چسباند. قیافه ام بساط خنده ی آن شب اهل خانه را فراهم کرد.

کودک سحرخیزی بودم. طبق عادت صبح زود فارغ از اتفاقات دیشب و هر شب دیگری به محض آنکه پنجره چشمانم رو به کودکی باز شد و مادر را در خواب دیدم، به سمت حیاط دویدم و در حیاط را باز کردم. ورانداز کردن بالا و پایین قامت کوچه اول صبح، حربه ی ساده و شیرینی بود برای تحمل بیخبری از کوچه در ادامه ی روز. با گشودن در، پسر همسایه ی روبرویی را دیدم که وسط کوچه ایستاده بود. توپی را زیر پایش گیر انداخته بود و منتظر بود بقیه ی دوستانش من جمله برادر بزرگترم از خواب بیدار شوند و برای زیر و رو کردن آرامش کوچه تا عصر، به او بپیوندند. اخبار شیطنتها و مردم آزاریهایش را از برادرم شنیده بودم و بی مقدمه از او بدم می آمد. پسرک با شنیدن صدای باز شدن در به گمان آنکه برادرم برای بازی آمده، رفت که با لبخند توپ را بغل کند و برای خوش و بش سمت همبازیش بیاید که با دیدن من در جایش خشکید. چشمهایش گشاد شد و دهانش باز ماند. برای اول صبحم اتفاق پیروزمندانه ای به حساب می آمد. میشد تاشب قیافه ی یکه خورده اش را برای خواهرم به دهها صورت تعریف کنم و با هم بخندیم. بی توجه به قیافه ی متعجبش سرم را چرخاندم و مشغول تماشای کوچه شدم که مثل همیشه سرجایش بود و اول صبحی هیچ خبری برایم نداشت. با حصول این اطمینان ماموریتم تمام شده بود. خودم را توی حیاط کشیدم تا در را ببندم که دوباره چشمم به پسرک که حالا مثل گربه روی توپش وا رفته بود افتاد. هنوز با نگاه مسخ شده ای به من نگاه میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و با یک زبان درازی و محکم بستن در اعتراضم را به نگاههای عجیبش اعلام کردم.

لی لی کنان به سمت روشویی رفتم و شیرآب را باز کردم. دست بردم تا مسواکم را بردارم. نگاهم در آیینه به صورت سفید کوچکی افتاد که به جای دهان با دایره ی بزرگ قرمز رنگی به آینه لبخند میزد. خنده ام خشکید. خاطرات دیشب مثل برق از جلوی چشمانم گذشت. هنر رنگ آمیزی مادر با ماتیک جیغ  بیست و چهار ساعته کار خودش را کرده بود. چاره ای جز پذیرفتن شکست نبود. سراغ صابون رفتم و با بغض مشغول پاک کردن بوم نقاشی شدم. قیافه ی وحشت زده ی پسر بچه قابی شده بود به بزرگی تمام ذهنم که محو نمیشد. دانه های اشکم با کف صابون قاطی میشد و به رنگ خون روی چینی سفید روشویی سر میخورد. مانده بودم امروز اخبار دیده بانی کوچه را چگونه برای خواهرم آب و تاب دهم!

 

 

داستان ناتمام من و امیلی

 

کودک بودم، در ششمین تابستان زندگی، سرزنده و شاداب، غرق در هرآنچه که دنیای کودکانه دخترکان معصوم و خیال پرداز این دیار را معنا می‌بخشد.

صبحگاهِ یکی از روزهای گرم تیرماه، دست در دست مادر برای اسم نویسی در کلاس اول ابتدایی به رسم آن روزها روانه نزدیکترین مدرسه محله شدم. چند قدمی بیشتر از منزل دور نشده بودیم که شیء کوچکی روی زمین تمام حواس کودکانه ام را به سوی خود جلب کرد . چیزی چند قدم جلوتر که در لحظه ای کوتاه با تمام کودکی ام پیوند خورد. یک لنگه کفش کوچک، کفش یک عروسک، نو و بی نقص از جنسی مرغوب با ظرایف و تزئیناتی که تا آن لحظه شاید فقط چند بار، آن هم در کتابهای قصه و کارتونهای سیاه و سفید تلویزیون مشابهش را دیده بودم.

با اینکه فقط یک قطعه کوچک اسباب بازی بود اما ظاهر پرجلوه و مجللش هیچ تناسبی با آن کوچه ی قدیمی رنگ و رورفته نداشت. گویا هنوز فرصت نکرده بود همرنگ جماعت شود و ذره ای گرد و غبار بر چهره بنشاند. در همان عالم کودکی دانستم این متاع فریبنده لحظه ای پیش در پای عروسکی زیبا بوده است. عروسکی در آغوش دختری بازیگوش و سربه هوا.

بی درنگ دست از چادر مادر رها کردم و بی توجه به اعتراضش در یک لحظه لنگه کفش را از روی زمین قاپیدم. نه! آنچه در دست داشتم فقط یک لنگه کفش نبود، در خیال من عروسکی تمام عیار بود با انبوه گیسوان طلایی و جامه هایی فاخر، لعبتکی که در آغوش من جان می گرفت، دختری زیبا و نازپروده به نام امیلی...

مسیر کوچه تا مدرسه را با امیلی  به پرواز درآمدم، عروسکی که یک لنگه کفشش در دستم بود و بقیه اش در خیالات کودکانه‌ام به زیباترین صورتی که می شناختم جلوه می نمود.

در راه بازگشت از مدرسه در همان کوچه بود که لیلا را  با مادرش  دیدم، دختری هم سن و سال خودم که در همسایگی ما خانه داشتند. نه چندان نزدیک و نه خیلی دور، آنقدر که مادران‌مان  سلام و‌علیکی با هم داشته باشند و پدرها، بعداز ظهر که به خانه برمی گردند قسمتی از مسیر کوچه را همراه و هم‌قدم گردند. به هم رسیدیم، مادرها به رسم همسایگی به صحبتی چند لحظه ای ایستادند و من و لیلا هم به تبع آنها فرصت گفت و شنودی بچه گانه یافتیم. از شور اشتیاقی که پیدا کردن لنگه کفش عروسک در دلم شعله ور ساخته بود، دستم را گشودم و از سر فخر فروشی آن را به لیلا نشان دادم و گفتم: ببین من چه چیز قشنگی دارم!

خوب به خاطر داردم که در ‌دم برقی عجیب از چشمانش درخشید، با خوشحالی وصف ناپذیری کفش را به آنی از دستم بیرون کشید و فریاد زد: مامان مامان کفش عروسکم پیدا شد...

همان لحظه بود که دنیای من و امیلی، قصر باشکوه تخیلاتم و تمام رویاهایی که در طی مسیر در ذهن ساخته بودم، فروریخت. برای دقایقی شاید در این دنیا نبودم، ذهنم گویا هرچه می دید و می شنید را بی آنکه تفسیر کند به فراموشی می سپرد. حال مادری را داشتم که فرزندش را ربوده باشند یا مانند کسی که در حال سقوط از پرتگاهی است. درکی از گذشت زمان و فهمی از محیط پیرامونم نداشتم... نفهمیدم چه قدر طول کشید تا مادرها از هم خداحافظی کنند و به سوی خانه رهسپار شویم....

نمی توانستم از  اندوهی که در دل داشتم با مادرم سخن بگویم، چون در عالم کودکی از دل بستن به یک لنگه کفش عروسک احساس شرم می کردم. من ماندم و حسرت دیدن صاحب آن لنگه کفش، آن عروسک که مال من نبود. اما به یقین می‌دانستم هرچه که باشد هرگز از آنچه من در خیال خودم تصور کرده بودم زیباتر نیست...

 

 

یک پیاله نفت

 وقتی صحبت از کودکی می شود، باید از فراز سال ها و ماه ها گذشت، اما نمیدانم چه حکمتیست هنگام مرور خاطراتش در ذهن، انگار همین حوالی امروز کودکی کرده‌ای. آنچنان خاطرات ساده و شیرینش را، لبخند به لب، با شوقی کودکانه در دل زیر و رو می کنی که گویی فقط جسمت از آن دوران فاصله گرفته و روح و جانت همچنان مشتاقانه در کوچه پس کوچه های گرم و صمیمی و بی آلایش کودکی پرسه میزند، تا جایی که فراموش می کنی برای رسیدن به جایی که هستی چه بی درنگ این دوران را پشت سر گذاشتی و هر روز چشم انتظار فردا بودی که روزی فریاد بزنی من هم بزرگ شدم. خاطرم هست روزی را که پدرم به زیر پله ای متروکمان رفت. انگار همین دیروز بود، زیرپله ای که تنها همدمش بشکه ی فلزی بزرگ نفت بود که ظاهری نه چندان دلنشین داشت. پدر میخواست به رسم هر بار با شلنگ کوتاه پلاستیکی از بشکه نفت بکشد و شعله ور کند آتش بخاری نفتی قدیمی را که تمام عمرش وقف گرم کردن محفل کوچک خانه ی امنمان در سرمای زمستان شده بود. زبانه های شعله ‌ور آتش بخاری حاکی از رضایتش بود که گذران عمر کرده بود در این راه. آن روزها روحم بسیار بزرگ تر از جثه ی کوچکم بود. لحظه‌ای آرام نداشتم. دوست داشتم هر آنچه را میبینم خودم تجربه کنم تا نشان دهم از پس کار های بزرگ برمی آیم. تا بفهمم و بفهمانم دیگر کودک نیستم و بزرگ شده‌ام. پدر برای انجام کار فراموش شده ای به اتاق بازگشت و من فرصت پیدا کردم خودم دست به کار شوم تا با پر کردن پیت کوچک نفت در خیال خود، باری از دوش خسته ی پدر بردارم. هر آنچه تا آن روز با چشمان تیزبین از هنرنمایی پدر در عرصه ی نفت کشی دیده بودم روی صحنه به اجرا در آوردم، غافل از آنکه بدانم در پس پرده، تجربه حکمرانی می کند. شلنگ اما بی پروا، دست در دست بی تجربگیِ کودکی کنجکاو، حجم زیادی از نفت را وارد دهانم کرد. با چشمانی گرد شده از تعجب و ترس، بلاتکلیف مانده بودم. اما صدای قدم های پدر که هر لحظه نزدیکتر میشد تکلیف را یکسره کرد و من با اکراه تمام نفتی را که در دهانم بود به معده ام سرازیر کردم. با پاهایی لرزان عقب عقب رفتم، تا جایی که دیوارِ پشت سرم سد راهم شد و یقین دارم نمیدانست چقدر روی بودنش حساب کرده بودم  برای تحمل آسان تر حال نزارم. و اما پدر، از همه جا بی خبر، بی تفاوت مشغول کارش شد و من که سراپای وجودم را بوی نفت فراگرفته بود، سراپا چشم شده بودم برای تماشایش. در خودشکسته و غمگین بودم از اینکه نه تنها باری از دوشش برنداشته بودم بلکه حالا دیگر فرصتی هم برای بودن در کنارشان نداشتم. چقدر چهره پدرم دوست داشتنی تر از قبل شده بود. فکر اینکه دیگر شعله ور شدن بخاری را نخواهم دید آزارم میداد. صدای خواهرها و برادرانم که از اتاق به گوش می‌رسید چقدر دلنواز تر شده بود. دلم برای آغوش گرم مادرم که لحظاتی پیش در کنارش بودم تنگ شده بود. اسباب بازی هایم که چندان قیمتی هم نبودند چقدر درنظرم ارزشمند می‌آمد. خدایا چقدر خوشبخت بودم و نمی دانستم. پاهایم سست و لرزان و بدنم کرخت و سرد شده بود، اما قلبم از همیشه گرم تر و عاشق تر بود. با صدای پدر به خود آمدم و جسم بی جانم را در پی او به اتاق کشاندم و در گوشه ای نشستم. ساعت ها در انتظار مرگ، گوشه ی دنج اتاق چنبره زدم و به داشته های زندگیم که حالا ارزش صدچندانی برایم داشتند، نگاه می کردم و در دل خدا را برای داشتنشان شکر و خودم را برای دیر فهمیدنش شماتت میکردم. بوی نفتِ دم و بازدمم نمی گذاشت لحظه‌ای دور شوم از فکر مرگ و دوباره غرق شوم در شوق زندگی و لذت کودکی. ثانیه ها و دقیقه ها از پی هم می‌دویدند و من هنوز زنده بودم. صدای خنده خواهر کوچکم که حالا عزیزتر و زیباتر از همیشه شده بود، باعث شد در عالم کودکی نقد را به نسیه ترجیح دهم و برای بازی با او همراه شوم تا لحظات پایانی عمرم با یک تیر دو نشان زده باشم. میخواستم هم از این انتظار مرگبار رها شوم و هم فصل پایانیِ قصه ی زندگیم بازی با یار مهربان   کودکی ام باشد. خلاصه که ساعت ها بازی کردیم و من همچنان زنده بودم. نفت هم انگار فهمیده بود پر از شوق زیستنم، پر کشیده بود ازجانِ عاشقم. نفسم باز بوی زندگی میداد، بوی کودکی، بوی دوست داشتن. آن روز گذشت، روزها ، ماه ها و سال های بعد هم.

 واما امروز، منِ بزرگسال هر وقت دلم میگیرد، به لطف تجربه ی بزرگ کودکی ام ایمان دارم، یک پیاله نفت فاصله است تا دوباره عاشق شدن..

                                              

  کفپاش 

عید نوروز بود،

هفت ساله بودم و اولین تعطیلات طولانی بعد از ماهها مدرسه رفتن، برای منی که جزو تازه واردین به دنیای درس و مشق بودم،بسیار دلچسب بود. اما از بد روزگار، از آنجا که معلم سختگیرمان در همه حال، برنامه ریزی مدوّنی  برای تلخ کردن طعم شیرین زندگی به کام ما کلاس اولی ها داشت، روزهای پایانی اسفندماه هم به جای خانه تکانی و خرید عید،وقت خود را صرف طرح هزار و یک سوال و تمرین ریاضی و چه و چه کرده بود،

در این میان، درد حل کردن پیک شادیِ نه چندان شادی آورمان هم که به سان ضربه ی آخر استاد، مضاف بر شیرین کاری های معلممان، بر سرمان فرود آمده بود، روح لطیف و کودکانه ام را سمباده می کشید. 

از آنجا که ته تغاری بودم و نازم اندکی خریدار داشت،خواهرم که در اکثر هنرها، دستی از دور بر آتش داشت، مسئولیت رنگ آمیزی و تزئینات پیک ناشادی ام را بر عهده گرفت. من هم از خدا خواسته لبخندی فاتحانه زدم و تمام شکنجه های نوشتاری معلممان را به شوق آمدن عید و عید دیدنی ها و عیدی گرفتن ها، تا قبل از سال تحویل، به نحو احسن انجام دادم. روز عید، ترگل و ورگل مراسم سال تحویل را به جا آوردم و چون پدرم یکی از بزرگان فامیل بود،منتظر آمدن اولین مهمان شدم. روزها از پی هم می گذشت و به پایان تعطیلات نزدیک می شدیم. غروب روز سیزدهم وقتی از دامان طبیعت به خانه بازگشتیم، تازه فهمیدم شام غریبان یعنی چه!

کنج اتاق بغ کردم و خوشی روزهای گذشته را در ذهنم مرور کردم و ناخوشی روزهای آینده را متصور شدم. ناگهان خواهرم لبخند به لب، با پیک شادی ام وارد اتاق شد. خدای من،پیک شادی واقعا شادی آورده بود!

نقاشی های رنگ و وارنگ خواهرم چه رونقی به بازار کساد سوالات پیک داده بود. حالا نوبت من بود که با جواب دادن به چند سوال داخل پیک،عیشمان را کامل کنم و فردا جایزه ی برنده شدن پیک را بیاورم.

فوری دست به کار شدم،سوالات را یکی پس از دیگری حل کردم و پیک را برای تاییدیه ی نهایی،نشان خواهرم دادم. تمامش را درست حل کرده بودم، اما نه!

در جواب سوالی که نوشته بود نام تعمیر کننده ی کفش، نوشته بودم "کفپاش " خواهرم یادآور شد که کفاش درست است و کفپاش اصلا چیز دیگری ست. قانع نشدم و ایمان داشتم کفپاش،واژه ی صحیح است.

چنان که نمکپاش،آبپاش و .. صحیح است!! خلاصه از خواهرم اصرار و از من انکار.. وقتی صدای گریه ام بلند شد،خواهرم سپر انداخت و در نبرد نابرابرمان، دانش خواهرم که نه سال از من بزرگتر بود، مغلوب لجبازی و گریه ی کودکانه ی من شد. فردای آن شب،خوشحال و خندان به شوق دریافت جایزه ی اول در کلاس می خرامیدم و پیک شادی ام را به رخ همکلاسیهایم می کشیدم.

معلم آمد و مشغول تماشا و تصحیح پیکها شد. همانطور که پیش بینی کرده بودم پیکم نظرش را جلب کرد،چندبار نقاشی های زیبایش را از زیر نظر گذراند و مشغول تصحیح سوالات شد،

همه چیز عالی و طبق برنامه پیش می رفت، ناگهان چشمش به کفپاش خورد و سری تکان داد. خط قرمزی روی کفپاش بیچاره کشید و پیک را میان پیکهای مردود پرت کرد...

الآن قد ندمتُ و ما ینفعُ النّدم...

 

 

آفتابگردان ها و دیوار سیمانی

 

خانه ی قدیمی مان حیاطی داشت که به دیوار ساختمانی در کوچه ی پشتی ختم می شد. ساختمان به قدری بلند بود که دیوار سیمانی و خشنِ بی پنجره اش همیشه بخشی از آسمان را از کودکی ما می دزدید. به لطف خانه های عمدتاً یکی دو طبقه ی آن روزها حیاط از اطراف آفتاب و آسمان داشت ولی دیوارِ بی انصافِ روبرو ارتفاع زیادی داشت و هرچه به بالا می نگریستم سیمان بود و سیمان..انتهای حیاط پای دیوار کذایی، باغچه ای حاشیه ی حیاط را شکل می داد که پدرم هر سال تمامش را با آفتابگردان می پوشاند. آفتابگردان ها پای دیوار سیمانی قد می کشیدند، بزرگ می شدند و خیلی زود قدشان از ما بچه ها بالاتر می زد. هربار وارد حیاط می شدم حس می کردم با صورتهای پهن و زرد، خندان نگاهم می کنند. دم غروب ها دلم برایشان می سوخت، با برگ های پهنشان انگار دست هم را می گرفتند و با سرهای چرخیده آفتاب کم رمق را بدرقه می کردند. تماشای آفتابگردان ها لذتی برایم داشت که زمختیِ دیوار سیمانی را از یادم می برد.. سی سالی از آن روزها می گذرد و می دانم با ذهن حسابگر این روزها اگر به گذشته برگردم، دیوار بلند سیمانی خیلی توی ذوقم می زند. چیزی که آن روزها هرگز به آن توجهی نمی کردم و انگار اصلا برایم به حساب نمی آمد. دنیای کودکی را به بودنِ آفتابگردان ها پیوند می دهیم و روزگار بزرگسالی را در جدال برای حذف دیوارهای سیمانیِ زندگی می گذرانیم. پشت سر را که نگاه می کنی، می بینی آن قدر در جستجوی دیوارها وقت گذاشته ای که دیر وقتی است همنشین دیوارها شده ای. در غیاب آفتابگردان ها، دیوارها شبیه دردی مزمن همدم آدم می شوند و خودت بزرگترین دیوار روبروی خودت می شوی. داستان تلخ کامیِ آدم بزرگ ها در قیاس با شیرینیِ جهان بچه ها ریشه در همین داستان ساده دارد. شاید از این روست که هرچه در کودکی جذب شیرین ترین ها می شدیم، در بزرگسالی قهوه تلخ می نوشیم و دود تلخ سیگار را می بلعیم..  دست خودم نیست، هنوز هم هروقت آفتابگردان می بینم دلتنگ می شوم...