هفته سوم؛ کتاب

 

کتابم آرزوست

آگاهی ازحقایق و میل به دانستن از آغاز پیدایش دغدغه ی بشر بوده است. از اینرو مریدان همیشه سرگشته مرادان بوده اند و جویندگان حقیقت به دنبال شکافتن دل ذرات، بر باریکه ی مویها قدم برداشته اند. باریتعالی که هر رسلی را مرسلی داد، خود چراغی برافروخت تا بشر آگاهانه از پی نادانسته هایش برود و راه گم نکند. گویا با پیغام "بخوان" اراده کرد تا اشتیاق به خواندن  و دانستن را در پیمانه ی گل آدم شعله ور سازد. آدمی اما، از ابتدای این بی انتها بر گرده ی طبع سرکش و خوی زیادت طلب خود استوار گشت و بیراهه ها پیش گرفت و برای جلوه گر کردن هر یافته ی حق یا ناحقی کتابتها کرد و رسالات نگاشت.  تا به امروز که نه تنها خود را در هزار توی نگاشته هایش سرگردان ساخته بلکه قومی را نیز از پی خود به تاریکیها و جهالت ها کشانده است. در خلوت بی نور خود چنان به کتابت یافته های آمیخته با جهل و خرافه خود مشغول شده که فرصت نمیکند لختی به خود بیاید. دست از قلم فرسایی بردارد و به آوای هستی گوش فرا دهد تا حقایق را در بلندای آفتاب حقیقت آنچه هست جستجو کند. هر آنچه را که اراده کنی تا بدانی و بخوانی سیلی از مکتوبات و مشهودات به سویت سرازیر میشود و هر کدام تو را به خود میخواند واز دیگری میراند. در هر یک تنها رگه هایی باریک از حقیقت و آگاهی پیداست و مابقی همه ادعاست. هیچ یک تو را به مقصد غایی نمی رساند و جز چند سطری ابتر از آنچه که میخواهی بدانی به تو نمی آموزد. نگاشتن، آنچنان بازیچه ی تنوع طلبی و سرگردانی بشر گردیده که بشر امروز را با معضلی نام آشنا به نام یافتن ”کتاب خوب” روبرو ساخته است. گویا غالب نگارنده ها بر آنند تا گوی سبقت را در عرصه ی قلم فروشی و گمراهی بشر از یکدیگر بربایند. گاهی در نگاشتن و به مطلوب رسیدن چنان عجولند که از ابتدا، انتهای بیراهه شان پیداست. کاش در باب نگاشتن، بشر تنها به یافته ها و شواهدش از حقیقت محض اکتفا میکرد بی آنکه غرضی بورزد یا سودی بجوید. اینگونه دست کم کلامش بر دل مینشست و طالبان اگاهی و حقیقت چیزی در چنته ی خود باز میافتند تا  اشتیاق ادامه راه و امید وصلت داشته باشند. هر چند از پس اندیشه خواجه شیراز میتوان چنین نگریست که:

" جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

  چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند  "

 اما باز نادیدن حسرت نوشیدن جرعه ای از جام با عظمت و لبریزاز حقایق ناب که درهمه اعصار در روح و جان آدمی زبانه  کشیده است، خود انکار حقیقت است. خوشا آنان که چون خواجه، با مشعل برافروخته ذاتی خویش به دنبال گمگشته شان رفته اند و به کنه آنچه می جسته اند دست یافته اند.

 

 

 

 

هدایتگر تنهایی من

زندگی در شهری غریب و دور از تمام کسانی که همواره بخشی از اوقاتم را با اشتیاق در اختیارشان می گذاشتم، روزهای کشدار و پرحوصله تابستان و تنهایی خودخواسته در میان کسانی که از جنس من نبودند، همه دست به دست هم دادند و مرا که دغدغه‌مند گذرانِ زمانهای طولانی تنهایی بودم به سوی بزرگترین کتابخانه شهر رهسپار ساختند. عضویت در کتابخانه ای پیشرفته با آن آرشیو مفصل و سیستم مدرن جستجو و انتخاب کتاب،  بستری مطلوب برای آغاز فصلی تازه از زندگی من بود. آشنایی بیش از پیش با "یارمهربان" و پیوستن به ب‍‌یکرانگی دامان پر‌مهرش...

کتاب خواندن را با داستان کوتاه و نویسندگانی نام آشنا چون آل‌احمد، چوبک، جمالزاده و هدایت آغاز کردم و از این میان آثار هدایت بیشتر از دیگران مرا به خود جذب کرد. قلم روان، تم متفاوت داستانها و تاثیر گذاری آنها بر روان آدمی از پس دهه ها از نقاط قوت داستانهای کوتاه هدایت می باشد که خواننده را بی‌اختیار به دنبال خود می کشاند. تصویرپردازیِ هدایت در روایت قصه های ساده از زندگی آدمیانی ساده تر به‌قدری استادانه است که رنجهای کسانی چون زرین کلاه و آبجی خانم و پات، یا آشفتگیهای روان آدمها در سه قطره خون، بوف کور، زنده به گور و ... ذهن آدمی را دست کم برای مدتی مسحور خویش می سازد و بی سبب نیست که او را جزو سورئال نویسان برتر جهان معرفی کرده‌اند، هرچند که هدایت هرگز آثار خود را سورئال نمی‌دانسته است.

آشنایی با آثار هدایت، پس از چندی مرا به جستجوی خالق آنها واداشت و زمینه ساز ما‌ه‌ها تحقیق و مطالعه من در زندگی صادق هدایت گردید. اما در این مسیر به اندک زمانی دریافتم که به دلیل اعتقادات و افکار خاص هدایت، آنچه دیگران از او نوشته اند آنچنان با هم در تناقض می باشد که رسیدن به شخصیتی واقعی از او با استناد به این آثار امری دشوار است. پس برای فرونشاندن عطشی که به درک بهتر از شخصیت ایشان داشتم بر آن شدم تا هدایت را از روی علایق خودش بشناسم؛ آثاری که آنها را مطالعه می کرده و کتابها و داستانهایی که مورد تائید ایشان بوده و به شاگردانش توصیه می‌کرده است. می‌توان گفت این تصمیم چراغی آنچنان روشن بر اندیشه من برافروخت که تا به امروز هیچ فعلی در زمینه پرورش دنیای درون خود را با آن برابر ندانسته ام. آشنایی با آثار ادبی نویسندگان بزرگ جهان و راه یافتن به عوالم غریبی که خدایانی چون چخوف، ماکسیم گورکی، داستایوسکی، تولستوی، آلن پو، کافکا، ویرجینیا وولف، موپاسان و ده ها تن دیگر خالقش بودند، تحفه گرانمایه‌ای بود که صادق هدایت از ورای سالیان متمادی بر من ارزانی داشت. تحفه ای که تا به امروز گشاینده مسیری تازه بر سردرگمی کلاف لحظه های تنهایی ام بوده است.

من بر این باور هستم که شروع کتاب‌خوانی با مطالعه آثار نویسندگان بزرگ ایرانی، علاوه بار این که می تواند خط بطلانی بر کلافگی ها و بیراهه پیمایی‌های اوقات فراغت مان باشد، راه و روشی زیباست تا قدردان شبان و روزهایی باشیم که قلم استادانة صادق هدایت و دیگر سخنوران پارسی گوی با پیمایش سپیدی صفحات کاغذ، تاریخ ادبیات سرزمین مان را چنین بدیع و پرنقش در نگارخانه هنر و ادبیات جهان به تماشا گذاشته اند.

 

 

 

تقدس یار مهربان

 

به نام پروردگاری که والاترین کتاب را به ما هدیه کرد..

از کتاب‌های درسی و داستان های پر نقش و نگار کودکی که بگذریم، آغاز فصل کتابخوانی ام به سال سوم دبستان باز می گردد. روزی که جشن تکلیف بهانه ای شد تا هدیه ی خواهر بزرگترم مرا با یار مهربانی آشنا کند که در زمان کوتاهی، جهان کوچک کودکی ام را به دنیای بزرگ و بی‌انتهای دانایی پیوند دهد. هدیه گرفتن کتاب آلیس در سرزمین عجایب، بعد از ظهر زیبای بهاریم را زیباتر کرد. کتابی که در نگاه اول ده برابر قطورتر از کتابهایی می‌نمود که تا آن روز داشتم. از ظاهر کتاب دانستم خواندنش فضایی متفاوت از همیشه می طلبد. گوشه ی دنج اتاق با مهمان تازه وارد خلوت کردم. خبری از کاغذهای روغنی و عکسهای رنگی نبود. تا چشم کار میکرد واژه ها دست در دست هم داستان دخترکی ماجراجو را بازگو می کرد و گاه به گاه تصویری سیاه و سفید مکمل فهم داستان می شد. پرسه زنی های آلیس در سرزمین عجایب پلی شد برای عبور از سرزمین داستانهای کوتاه و رنگی کودکی، تا جایی که ناخودآگاه وصل شدم به سلیقه ی کتابخوانی بزرگترهای خانه. چشم باز کردم و دیدم بی آنکه از ژرژ سیمنون چیزی بدانم سگ زرد می خوانم و روز بعد با هیجان ماجراهای قتل در مدو بانک را دنبال می کردم. ساعتی غرق در غزلیات خواجه ی شیراز بودم و گاه گاهی تاریخ بیهقی را ورق میزدم و صد البته که آن روزها چیز زیادی دستگیرم نمی‌شد. به مدد و همت بزرگترها، فرهنگ کتابخوانی در خانه رواج داشت و راه برای ما کوچک تر ها هموار بود. بی انصافی بود اگر در این فضا اولویت برای گذران اوقات فراغت خواندن کتاب نمی بود.و اما امروز... میدانم با توجیه نه چندان قابل قبولِ مشغله ی زندگی تا حدودی دور ماندم از همنشینی مدام با مونس دانا و صبورم و به تاوان این اشتباه، قلمم سخت و با اکراه روی کاغذ می نشیند و گویی واژه ها با من غریبی می کنند و رخصت نمی‌دهند از کتاب بنویسم. پس آنچه نگاشتم به قدر شناخت ناچیزم از کتاب بود وگرنه قلم ما کجا و تقدس یار مهربان...

 

 

 

کتاب

بناست ازکتاب بنویسم،

ولی شایسته تر بود کتاب زبانی می داشت و از من و مایی می گفت که تنها بخش اندکی از فراغتمان را به سراغش می رویم..

 

کتاب، همنشین همه ی ما در تمامی ادوار زندگی ست،

از کودکی با حسنی و ده شلمرودش می آید و در نوجوانی و جوانی با رمانهای احساسی و شعر همراهی مان میکند و در میانسالی، صادق هدایت،هدایتمان میکند به فراسوی آنچه تا به حال به آن نیندیشیده ایم..

در پیری اما ،خلوتمان ما را به کدام جانب خواهد کشاند؟

 

خیلی زود با کتاب انس گرفتم.شاید مسیر طی شده توسط فرزندان قبل از من، و آشنا بودن جادّه ی هموار کتابخوانی به چشمم، ناخوداگاه مرا به سوی خواندن و دانستن سوق داد.

آنقدر کنجکاو بودم که در سیزده سالگی،تصویر دوریان گری خواندم!

بی آنکه آنچه را که باید، از خواندنش دریابم.

 

سکوت خردمندانه ی کتاب،خیلی زود مرا از همسالانم جدا کرد.

اثری از قیل و قال نوجوانی و تب و تاب جوانی در خود نمیدیدم.

گویی کتاب، مرا مثل خودش به سکوت عادت داده بود...

 

فهمیده بودم که وقتی دانش و آگاهی از آدمی سرریز شود، کتابت آغاز می شود،

می خواندم و می خواندم.

از چند جلدی هری پاتر تا جمالزاده و آل احمد،

از روانشناسی و متا فیزیک تا شعر و ادبیات..

خواندن، مرا به سرزمینی می برد که تا آن زمان نظیرش را در جایی ندیده بودم.

 

این روزها امّا، که روزمرّگی مرا از همنشین خیالی ام دورتر از قبل کرده است،

به این می اندیشم که بی شک رفیق نیمه راهی برایش بوده ام و با این حال رفاقت را در حقم تمام کرده است..

 

نیست کاری به دورویان جهانم صائب

روی دل از همه عالم به کتاب است مرا...

 

 

 

 

 

 

از کلام تا کلمه تا کتاب

 

به نسبت آفریده هایی که دو سوم روز را باید به جویدن بگذرانند یا در قیاس با جاندارانی که عمده ی شبانه روز را در خواب سپری می کنند، انسان را می توان موجودی با غرایز کنترل شده تر دانست. از این رو که با صرف اندک خوراک و لختی خواب قادر است باقی عمر را به آنچه متمایل است مشغول شود. این که چرا آدمی همچون سایر جانداران با غرایزی دست و پا گیر خلق نشده به نظر به هدفی بر می گردد که خالق از آفرینشش داشته است. انسان به تفکر و تامل، به تکاپو و به گام نهادن در مسیر تعالی سفارش شده است. هدایت و آموزش در این مسیر از ابتدای خلقت آدمی بسته به ظرف فهم و ادراک و سیر رشد و تکامل او به حالات گوناگون جریانی توقف ناپذیر داشته است. در انتقال حکمت پروردگار، از القای کلام وحی از زبان فرشتگان تا الواح تورات و ابواب انجیل آموختن به آدمی روندی تدریجی از کلام تا کلمه را طی می کند. تکامل این مسیر جایی است که پیام آور آخرین نه دریایی می شکافد و نه مرده ای را زنده می سازد. برای او نه آتش بی گزند است و نه جنیان به فرمان، تنها کتابی به همراه دارد. این زمانی است که اندیشه ی آدمی تکامل یافته ترین راه آموختن را بر می تابد. اگر روزگاری می بایست اعجاز را بهت زده در قامت اژدهایی سرکش یا کوهی شکافته به تماشا بنشیند از این پس بناست اعجاز را زیر لب در خلوت خویش زمزمه کند. آدمی دیگر معجزه را نمی بیند، بلکه اعجاز را می فهمد. از این رو کتاب نمادی از تکامل اندیشه ی بشری است. کتاب ذهن را به ذهن و روح را به روح پیوند می دهد. کتاب مرزها را در می نوردد، جهان ها را به هم نزدیک می سازد و لمس اقلیم انحصاریِ اندیشه ی آدمیان را میسر می سازد. این کتاب است که به من امکان می دهد جهان پیرمردی کم نظیر را که بیش از صد سال پیش در جنوب روسیه به دیگران زندگی می آموخت لمس کنم. جنگ و صلح بخوانم و از پنجره ی اتاقم تولستوی را نظاره کنم که روی نیمکتی در پارک کنار خانه نشسته است...