یلدای اهورایی
مادر پیر فلک آرام می آید. دامن چیندار رنگارنگش را از رخ کودک کهنسال گردون جمع میکند. می نشیند و پاهایش را دراز میکند تا کودکش را بار دیگر بخواباند. چشم گردون که سنگین شد. دست میبرد تا با برافکندن پرده ی ابرها، جهان را خاموش کند. چشم غره ای میرود تا پرندگان دیگر نخوانند و گیاهان نرویند. چهار قد سپید و سنگینش را زیر مواج گیسوان سیاه رنگ کودکش می گستراند تا با شانه چوبی درشت دندانه اش کمند تابدار گردون را شانه بکشد و سیاهی اش را نظاره کند. او آمده تا بار دیگر هستی را سکوت و سکون و سردی بخشد. آوای لغزش شانه اش بر تار تار انبوه گیسوان گردون اما، ساز زنده دلان را کوک میکند. زیبااندیشانی اهورایی که از سیاهی نمی هراسند و چون فرصت رویش نیابند، دانه ها در دل خاک پنهان میکنند به امید روز رستن. آنان آغاز سیاهی و سکون را به فال نیک میگیرند و با رقص و سماع آن را به سپیدی و جوشش صبح پیوند می زنند. سکوت را با اشعار پارسی درهم میشکنند و بی فروغی آفتاب را با برافروختن آتش پنهان میکنند. مادر پیر فلک باز مبهوت مردمان آریایی، لبخند میزند و به یاد می آورد که هزاران سال است مسحور این جوش و خروش بوده است. جشن و بزم این بزرگان در استقبال از آنهمه سیاهی و سرما، خواب گردون را شیرین و چشم مادر فلک را در انتظار برخاستن کودکش بیدار نگه میدارد.
یلدا را باشکوه برگزار کنیم
مناسبتها و جشنهای ملی و منطقهای بخشی جدانشدنی از فرهنگ تمام اقوام و ملیتها میباشند که هریک بر اساس تفکر و باوری به وجود آمده، شاخ و برگ گرفته و نسل به نسل منتقل شدهاند. بسیاری از این آداب ریشههای محکم و اصولی دارند و برخی نیز با اینکه از پیشینه چندان معتبر و قابلقبولی برخوردار نیستند، بخت و اقبالی بلند داشته و تا به امروز برجای مانده اند. تا جایی که بسیاری از مناسباتی که همه ساله با شکوه و آئین خاص در جایجای جهان برپا می شوند هیچ مبنای مستند و مستدلی برای آنها وجود ندارد و تنها بهانهای برای تامین اهداف اقتصادی، سیاسی و مذهبی دولتها و قدرتهای حاکم میباشند. اما در این میان وقتی به کاوش ریشه جشنهای کهن ایرانی همچون نوروز، یلدا، سده و ... میپردازیم، به طرز شگفتی درمیابیم که بسیاری از آنها بر پایه ی قویترین اصول علمی و قوانین حاکم بر طبیعت بنا شده است و نشانگر توجه و اهمیت دانش، برای مردمان آریایی دوران باستان می باشند. جشن بزرگ یلدا که از جمله جشنهای مهم ایران باستان بوده و تا به امروز نیز در میان ایرانیان گرامی داشته شده، از جمله مناسبتهای پارسی زبانان است که گذشته از جنبه شادی و نشاطی که در دل سرما و تاریکی شبِ آغازینِ زمستان در دلها شعله ور می سازد، ارتباطی انکار ناشدنی با دانش نجوم و گردش زمین به دور خورشید داشته و نمایانگر توجه پیشینان ما به تغییرات محیط و تاثیرات آن بر زندگی انسانها است. نیاکان ما هزاران سال پیش میدانستهاند که به دلیل حرکت تقدیمیِ زمین در فضا، در آخرین روز پائیز نور خورشید در مایلترین حالت ممکن به نیمکره شمالی تابیده و این پدیدهای است که بلندترین شب سال را برای زمینیان رقم میزند؛ همان رویدادی که در دانش امروز انقلاب زمستانی نامیده میشود. هرچند این تفاوت طول شب و روز در زمان انقلاب زمستانی در سرزمینهایی که به قطب شمال نزدیک هستند بسیار محسوس بوده و بلندای زمان شب را به حدود بیست ساعت میرساند اما به میزان کمتری در تمام نیمکره شمالی قابل درک بوده و در ایران نیز دستاویزی شده تا مردمان با دلی شاد و لبی پرخنده به استقبال فصل زمستان که برکتدهنده و روزیبخش زمینهای زراعی است بروند. از این روی، آنچه ستودنیتر و فرح انگیزتر از این رویداد طبیعی ست، نحوه نگرش پیشینیان نیکاندیش ما بر چرخه روزگار و دانش طبیعی جهان و آمیختن آن با زندگی روزمره خود می باشد. این مهمترین دلیل برای نکوداشت و برپاداشتن شکوهمند جشنهای اصیل ایرانی و تلاش در انتقال آنها به نسلهای آینده است. مسئولیتی که انسانهای پیش از ما به درستی به انجام رساندهاند و امید که ما نیز امانتدار خوبی در پاسداشت این ارزشهای تکرار ناشدنی باشیم.
تابلوی پرمهر یلدا
یلدا همیشه برایم با حس غریب و دلنشینی همراه است. حسی شبیه نوشیدن چای داغ در سرمای زمستان یا آتشی گرم و دلچسب در دل برف. یلدا بهانه ی گرم و قشنگیست در آغاز فصل سرما تا محفل کوچکمان را چنان گرم کند که در خاطرمان بماند در دل سرد ترین لحظه ها و طولانی ترین تاریکی ها همیشه جایی گرم ، روشن، امن و صمیمی برای دوست داشتن و همدل بودن هست. گرمای یلداهای ما نه از کرسی، که از شمع وجود پدر و مادری بود که چه شاعرانه و لطیف از پس این مناسبت های ساده ی تقویم، رسم زندگی کردن میآموختند و ما چه عاشقانه سراپای وجودمان گوش بود و چشم شنیدن و دیدن این همه زیبایی را. قصه های پدر که از دل بر می خاست با اینکه بعضاً بارها شنیده شده بود، چنان بر دل می نشست که هر بار با دقت بیشتری جزئیاتش را دنبال می کردیم و انگار دقت ما شیطنت و ذوق پدر را برمی انگیخت، طوری که هر بار نکته ی جدیدی به داستان اضافه می کرد. شاید همین ذکاوت و هنر پدر در نقل قصه و افزودن شاخ و برگ های جدید باعث می شد قصه ها برایمان تکراری نباشد و هر بار مشتاق تر از قبل غرق میشدیم در دنیای شیرین قصه ها و تا پاسی از شب پا به پای قهرمان داستان سرانجام قصه را رقم میزدیم. برق نگاه مادر و ذوق و عشقی که در چیدمان کاسه های رنگ و وارنگ انار و آجیل و تنقلات به خرج می داد، مهر تٲییدی بود بر ثبت شیرینی خاطرات یلدا درحافظه زیرک کودکیمان. یلدا بوم سفید نقاشی بود و هر کدام از ما به سبک و سیاق خود طرحی می زدیم و رنگی تا در پایان تابلویی خلق کنیم پر مهر و به یاد ماندنی که دلمان قرص باشد تا یلدای دیگر طرحی از دوست داشتن، از عشق، بر دیوار دل هایمان خودنمایی می کند.
یلدای خاطره ها
از آنجایی که منزل اقوام، چندان نزدیک نبود که پس از فراغت از مدرسه و کار در روز پسین آذرماه، در شلوغی تهران و ترافیک خیابانهایش در یلدا، بتوانیم سر وقت و به موقع به مهمانی برسیم و شب هنگام، پس از نشست طولانی مان، ساعتی به منزل برگردیم که لطمه ای به خواب شبانه و درس ومدرسه ی فردایمان نخورد، یلداهایمان تا جایی که به یاد دارم،محصور و محدود به شب نشینی خودمانی با اعضای خانواده ی هشت نفره مان بود. اما نشست خودمانی ما، به یمن هوش و مطالعه ی زیاد بزرگترها و کنجکاوی ما کوچکترها، چیزی کم از تجمع ده ها نفر آدم با معلومات و کار درست نداشت.. وقتی نام یلدا به میان می آید، ناخوداگاه به یاد کاسه های بلوری کوچکی می افتم، که دل بزرگ مادرم مانع از آن میشد که لحظه ای خالی بمانند، گاه از انار پر میشد، گاه تنقلات و گاه... پدرم از شیطنتهای کودکی اش میگفت و ما خوب میدانستیم که پشت خنده های کودکانه مان، حسی غریب، عاجزانه در تکاپوی فهم این یک نکته از هزاران است، که چه غریبانه پسرک بازیگوش روستایی، حالا به جبر زمانه یا به اختیار، پدری مسئول و تکیه گاهی محکم شده است... یلدا، سالیان سال است که تلاش میکند به ما بفهماند در دل یک شب سرد و طولانی هم، می توان تنور دلها را گرم و روشن نگاه داشت.. یلداجان،متشکریم...
یلدا شب سردی نیست..
شاید وصف العیش نصف العیش بودن یکی از صفات آدم های خیالباف باشد. معمول است که این لذت با مرور خاطرات خوشِ گذشته به سراغ آدم می آید اما هستند کسانی که به پیشواز اتفاقات خوش پیش رو می روند و گاه برای خود لحظاتی حتی شیرین تر از خود رویداد رقم می زنند. بنده حقیر که تا یادم هست همیشه بر این مسلک بوده ام. وقتی قرار است بعد از مدت ها به سفر بروم، از چانه زدن با خانواده برای انتخاب مقصد تا بستن چمدان و دل به دل جاده گره زدن همگی برایم به اندازه ی خاطرات خود سفر لذت بخش است. از یلدا هم، پیشتر و بیشتر از همه چیزش دم غروبِ سی ام آذرهایی را به خاطر می آورم که نوبت ظهر به مدرسه می رفتم. بیشتر سال های مدرسه را به قول خودمان ظهری بودم. زنگ آخر که می خورد راه بازگشت به خانه بود و یلدای دستفروش ها.. باسلق ها و مسقطی ها برای سکه های ته جیبت نقشه ها داشتند و از کنار چرخ طحافی لبو فروش ها که میگذشتی داستان یلدا شروع می شد. یلداست و سوگلی های یک شبه اش چغندر و شلغم و هندوانه های خارج از سایز.. یلداست و پیشانیِ بلند شبی با پیشانی نوشتی از غزل های خواجه.. راستی یلدا شبِ شرم انارهاست از دستهای سیاه مادر...