هفته ی پنجم؛ نوروز سی سال پیش

 

 

 

نوروز سی سال پیش

آن روزها هم مثل همین سالها همیشه شور و شعف پیش از نوروز را بیشتر از خود نوروز دوست داشتم. نوروز که فرا میرسید حس کسی را داشتم که سر میز شام باشکوهی نشسته است و پس از صرف شام، مستفیض از دیدن و چشیدن آن همه اطعمه و اشربه حالا سیر و خرسند به گوشه ای خزیده و برای برچیدن سفره ی شام همتی طلب می کند.  شادی حاصل از خرید لباس نو، کفش نو، به خانه برگشتن پدر از سرکار در حالیکه هر روز گوشه ای از سوروسات سفره هفت سین و میهمانیهای عید را در دست داشت برایم قابل توصیف نیست. جعبه های بزرگ و کوچک شیرینی که روی دستان پدر چیده شده بود و صورتش از پشت آنها پیدا نبود. ماهی گلیهای ریز و درشت که به زودی صاحب پیدا میکردند و هریک از ما نامی برای ماهی خودش انتخاب میکرد.سبزه عدس و ماش و جو که هر روز بعد از برگشتن از مدرسه احوالشان را از مادر میپرسیدیم و به محض آنکه جوانه میزدند و پارچه نخی از روی آنها کنار میرفت زیباییشان کمتر از روز سیزدهم فروردین نبود. آجیل که از راه میرسید پیک خوش خبری بود که تا اواخر فروردین همنشین شب نشینی هایمان میشد و لذت تلویزیون تماشا کردن را ده چندان میکرد. جلوه های نو شدن طبیعت هم که جای خود را داشت. شاخه های تاک همسایه که بدون اجازه از دیوار خانه سرک کشیده بودند و تا دیوار روبرویی رشد کرده و بالا رفته بودند، با شنیدن صدای پای بهار پر از کوکهای سبز و ریزی میشد که میدانستیم یکماه بعد برگهای ترش مزه ای خواهند شد که برای چیدن و خوردن آنها از هر وسیله ای که ما را به آسمان نزدیکتر کند استفاده خواهیم کرد. میان آنهمه زیبایی و دلخوشی، لذت خانه تکانی را جور دیگری دوست داشتم. جا به جا شدن وسایل سنگین خانه و تمیز کردن آنها که گاهی در این جابجایی مداد و پاک کنها و اسباب بازیهای گم شده مان را پیدا میکردیم بسیار شیرین بود. آب بازی و سر و صدا وقتی مادر فرش بزرگ اتاق مهمان را در حیاط خانه با پارو میشست، اتفاقی بود که یکبار در سال آن هم پیش پای نوروز رخ میداد و به شادیهای کودکانه مان رنگ و بوی جدیدی می بخشید. همه این لذتها و خوشیها این سر مستیها و جست و خیزها برایم حکایت همان میز شام رنگین را داشت که با شلیک شدن توپ سال نو به پایان میرسید. هنوز هم پس از آنهمه سال به نیمه اسفند ماه که میرسیم دلم میخواهد زمان بایستد و ول وله های قبل از شروع سال نو تمام نشود. انگار تکاپو و شور و حال پیش از عید جلوه گری اش بیشتر از فرا رسیدن نوروز است. گاهی با خودم میاندیشم اگر زنده شدن دوباره طبیعت در بهار اتفاق نمی افتاد شاید روزگار هم دلش میخواست در همان هیاهوی شب عید غرق شود تا همهمه ی تبریکات صبح عید! 

 

نوروزهای آن روزها

مانند تمام چیزهای کودکی، نوروز کودکی هم رنگ و بوی دیگری داشت و انگار شادی و هیجانش پررنگ و لعاب تر از تمام نوروزهای دیگری بود که پس از آن تجربه کردیم. سفره هفت سین که در اتاق مهمان-که بیشتر اوقات درش بسته بود و فقط موقع آمدن مهمان باز می شد- از چند روز قبل با بشقابها و پیاله‌ها و گلاب پاش چینی مزین می گشت و پس از آن به مرور با ظرفهای رنگارنگ از شیرینی و آجیل و نقل و شکلات و... دلرباتر می شد. تُنگ ماهی و سبزه و قرآن و آینه و سین‌‌های مرسوم هم که به این جمع می پیوستند، می فهمیدیم که موعد سال تحویل فرا رسیده است. پوشیدن لباسهای نو و نشستن کنار سفره هفت سین، گوش به صوت قرآن پدر و چشم به خوراکیهای خوشمزه درون سفره و شیطنت ها و ریز خنده هایی که دور از چشم پدر و مادر بین مان رد و بدل می شد لذتی وصف ناشدنی داشت که هنوز پس از سالها اندیشیدن به آنها شادی بخش و آرامش دهنده است. حسی که بعد از گذشت سالها، شبیهش را همین چند سال پیش وقتی کتابهای درسی آن روزها را در صفحات اینترنت جستجو می کردم، دوباره تجربه نمودم. همان اندازه گرم و مهربان و رویایی... نقاشی های درس عید نوروز کتابهای درسی کودکی مان هنوز عطر و رنگ همان روزهای قشنگ را با خود دارند. همان قدر ساده، همان گونه شاد و روح نواز...

"به روزِ اوّلِ سال نوروز می گوییم. نوروز عیدِ مَردُمِ ایران است.

مَردم کشورِ ما پیش از نوروز، خانه هایِ خود را تَمیز و پاکیزه می کنند.

در نوروز به دیدنِ یِکدیگر می رَویم و از بیماران دیدار می کنیم..."

کاش آن مهربانانی که با جان و دل این صفحات را به زیبایی نقش زدند، بدانند که هنرشان زندگی و کودکی ما را جان بخشیده است و تا همیشه قدردان دستهای خلاق و زندگی بخش‌شان هستیم.

 

 

 

 

 

 تماشای نوروز از پس پنجره ای بی خرده شیشه

از روزگاری می نویسم که نه آنچنان دور است که چنین حسرتی بر دلمان مقتضایش باشد و نه چنان نزدیک که با تمام وجود پاکی اش را احساس کنیم. اما قطعاً مرور خاطراتش برای لحظاتی هرچند کوتاه تسکینی است بر دردهای بزرگسالیمان. دوران کودکی، روزگاری که باورها، ذوق ها و احساساتش چنان ناب، عمیق و واقعیست که هنوز هم با گذشت سال ها، گاهی دلمان می خواهد از همان افق دید کودکی به وقایع زندگی نگاه کنیم. نوروز یکی از همان وقایعی است که هر سال دوست دارم از پس پنجره ی شفاف کودکی رسیدنش را انتظار بکشم. از همان ابتدا هم نیمه ی پایانی سال برای من از خود بهار دلنشین تر و بهاری تر بود. حساب و کتاب روزهای باقیمانده ی سال از دستمان در نمی‌رفت. انگار ثانیه به ثانیه اش غنیمت بود. بی دلیل موجهی معنای واقعیِ وقت طلاست را با تمام ذرات وجود کوچکمان درک می کردیم. یک دل کوچکِ بی تاب بود و هزاران ذوق بی حد و مرز. بهانه های کوچک ردیف می شدند تا شور و شعفی وصف ناپذیر بیافرینند و به رقص آورند کودکان کم توقع سرزمینم را. یکی به بهانه ی قاشق زنی می رقصید و دیگری در قالب حاجی فیروز. خلاصه به هر بهانه‌ای و در هر قالبی در پوست خود نمی گنجیدیم. زمین از برق کفش های نوی ما از خواب بیدار می شد و زمان چنان مات و مبهوت، پایکوبیمان را به تماشا می ایستاد و گاهی به بهانه ی کبیسه در تحویل سال تعلل می کرد. تعطیلی مدارس شروع انتظار زیبای نوروز را نوید می داد. با خانه تکانی و خرید کفش و لباس، سبزه و ماهی، شیرینی و آجیل و سایر ملزومات نوروز سر تا سر کوچه ی زیبای انتظارمان را آذین می بستیم. آن روزها غصه شرم داشت پا به دنیای زیبا و کوچکمان بگذارد. شاید هم حریف نمیشد پابه پای ذوق و شادی کودکانه مان بدود و بر روزگار سراسر نورمان سایه بیفکند. مستٲصل و درمانده گوشه ای می نشست و اجازه می داد با پاروی چوبی بلند بروبیمش از فرش دستباف قدیمی و سُر بخوریم و غرق شویم در شوقی بی پایان. غم آنقدر عمیق نبود که نشود با دستمال گردگیری از سر و روی خانه تکاندش. بوی کهنگی نمیداد، با عطر گلاب فراموش می شد و جایش را به تُنگ ماهی و سبزه ی روبان بسته ی گندم میداد. حرمت سرش می شد، جمع می‌کرد سفره اش را به محض دیدن سفره ی هفت سین زحمتِ یک ساله ی پدر، که مادر با هزاران امید و آرزو پهن میکرد. انتظار شیرین ما برای رسیدن نوروز در واقع شمارش معکوسی بود برای فرار غصه ها و همین، شیرینی آن روزها را بیشتر و بیشتر می کرد. خلاصه که هنوز هم به یاد آن روزها نیمه ی پایانی سال، کنار پنجره ی کودکی به انتظار می نشینم به طمع اینکه بوی گل و گلاب و سبزه و بهار تمام خانه را پر کند...

 

 

نوروز روزهای کهنه

بی شک، هربار که نام نوروز را می شنویم، به دنیای کودکی فراخوانده می شویم. گویی نوروز، پلی ست که ما را به سرزمینی آن سوی دغدغه های امروزمان، به خاطرات شیرین کودکی می رساند. کمتر پیش می آید با شنیدن نام نوروز، به یاد عیدهای دوران جوانی یا میانسالی بیفتیم. انگار اجداد ما، روزهای عید، این روزهای بهاری و بدون گرما یا سرمای آزاردهنده را، مختص دلهای پاک و بدون کینه ی کودکان طراحی کرده اند. از آنجایی که با آغاز زمستان، برای اینکه سردی و خمودگی این فصل، در دل ما اثر نکند،مادر خوش ذوقم زودتر از موعد معمول، نوید بهار را به ما می داد، از دی ماه، هر روز که از مدرسه بازمی گشتیم، مادرم می پرسید، چند روز تا عید مانده؟ و روز شمار عید، از اولین روز زمستان برای ما آغاز می شد. نوروز برای ما، یک دستورالعمل خاص داشت، یک عملیات تکراری، که هرسال از تکرار این تکرار، غرق لذت می شدیم. چندروز مانده به نوروز، وقتی که پدرم با جعبه های رنگارنگ شیرینی وارد خانه می شد، گویی مجوز خرید ماهی و سبزه و آغاز عملیات انداختن سفره ی هفت سین را برای ما صادر می کرد. یادم می آید با چنان وسواسی ماهی های قرمز را انتخاب می کردیم که گویی قرار است یکی از اعضای خانواده بشوند. از زمانی که نوشتن را یاد گرفتم، خاطرات عید را لحظه به لحظه ثبت می کردم و پس از عید، در روزهایی که غبار بی حوصلگی روی دلم نشسته بود، با خواندن آنها، انرژی از دست رفته را بازمی یافتم که وصف العیش، نصف العیش... به راستی که یادآوری خاطرات نوروز، نیرویی ست برای بازیافتن آنچه از دست رفته است...

 

نوروز بچه مدرسه ای ها

 

قرار شد بنویسیم نوروز سی سال پیش چه رنگ و بویی داشت..
سر راستش اینکه خودمان آن روزها چه حال و احوالی داشتیم..
انصاف باید داشت؛ برای من که خیلی وقتها شادی های کوچک لبریزم می کند و همیشه به زندگی با همه ی بالا و پایین هایش حتی شده با ارفاق نمره ی قبولی داده ام، نوروز سرزمین رویاهاست..
نوروز متر و معیار سرخوشی است..با خودش همه چیز دارد.. بهار، سفر، میهمانی، سفره های رنگین، مزه های آشنا، تن پوش نو... شبیه آفتاب سر ظهر نیرومند است، هرجا که باشی حسش می کنی.. نوروز، جان و جهان آدم را گرم می کند.. نوروزِ کودکی اما داستانِ دیگری است. بچه ها از تکرار زود خسته می شوند، روزمرگی دلزده شان می کند و نوروز بساط پر و پیمانی دارد که نسخه ی همه ی تکراری ها را در هم می پیچد.. اسفندهایی را به خاطر دارم که کفش های دهن باز کرده ی هزاران بچه مدرسه ای اولین لبخند را به نوروز می زد.. سرمایِ اسفندِ بیرون از خانه هنوز تنِ کودکی ام را می آزرد اما من به پشتوانه ی گرمای بهارِ نشسته در وجودم اصرار داشتم روزهای آخر اسفند را بدون لباس گرم به مدرسه بروم.. از مدرسه که برمی گشتم بدجوری سردم می شد، مادر دعوایم می کرد اما تا خود عید دلم گرم بود.. جمعه ی آخر سال که پدر اداره نمی رفت میبردمان خرید عید.. خدا می داند تا رسیدن عید چند بار کفش و لباس نو را می پوشیدیم.. عیدی هایم را هنوز نگرفته تقریبی پیش خودم جمع می زدم.. حساب و کتاب می کردم که با مجموعش چند روز بعد از عید می توانم حوالی بقالی محل جولان دهم و برای خوردنی ها و نوشیدنی هایش خط و نشان بکشم.. هنوز هم توی کتم نمی رود که روز اول بهار نوروز است، برای من این نوروز است که دست لطیف بهار را می گیرد و با خود می آورد.. نوروز و بچه ها هوای هم را دارند و از این رو نوروز هست تا کودکی هست..