معرفی شخصیت؛ ویلیام اندرسون - به قلم ستاره امینی

 

 

با اینکه چند دقیقه ای بیشتر از حادثه هولناک واژگونی قطار که می توانست به بهای جانش تمام شود نگذشته بود برخلاف هم‌کوپه‌ای هایش کاملا آرام و خونسرد بود؛ گویا تکان های شدید قطار و پرتاب شدن مسافران خواب آلود به این سو و آن سوی واگن آن هم در نیمه شبی سرد و تاریک و خروج عجولانه شان از واگنِ در حال سوختن، امری عادی بود که هر روز در ساعت معینی اتفاق می افتاد. البته برای ویلیام اندرسون سی و پنج ساله که تمام زندگی اش با اتفاقات تلخ و پیشامدهای ناگوار عجین شده بود این رویداد نمی توانست مسئله چندان مهمی باشد. با کمی جستجوی کورکورانه چمدان رنگ و رورفته کوچکش را در گوشه واگن پیدا کرده بود و حالا همراه چهار نفر هم‌کوپه ای اش به سمت ایستگاه قدم برمی‌داشت.

خاطرات تلخ و آزار دهنده پانزده سال زندگی در روستایی کوچک در حوالی لیورپول که بیست سال تمام تلاش کرده بود تا فراموش‌شان کند، حالا و در این نیمه شبِ عجیب با تمام جزئیات به سراغش آمده بودند. بی آنکه بخواهد، لحظه به لحظه آنها را به خاطر می آورد، اما شاید گذشت ایام و رسیدن به نیمه راه عمر بود که باعث می شد مانند گذشته از یادآوری آنهمه درد، آن رنجهای عظیم ونفس گیر، به خود نپیچد و بیقرار نگردد. آرام بی هیچ ابراز ناراحتی و شکایتی به دنبال بقیه طی مسیر می کرد. خاطرات کودکی اش همچون صحنه های تئاتری درام با موسیقی کسل کننده و غمبار در ذهنش تداعی می شدند و او حالا خود را مانند گذشته در نقش بازیگر بیچاره و ژنده پوش آن تئاتر که شدت درماندگی اش احساس تماشاگران را کم کم از دلسوزی به بیزاری می رساند نمی دانست، بلکه خودش را تنها تماشاگر این صحنه های دلخراش می‌دید. تماشاگری بی تفاوت که گویا بالاجبار در این سالن محنت بار به تماشای نمایشی نشسته که پسربچه ای نحیف با لباسهای مندرس و چهره ای رنگ پریده که نشانی از شادی و نشاط کودکانه در آن هویدا نیست، به دشوارترین کارهای مزرعه ای بزرگ مشغول است. دیگر بازیگران این نمایش یکی از پس دیگری وارد می شدند و هریک به شیوه ای موجبات آزار پسرک را فراهم می ساختند. در این میان اما مرد جوان و تنومندی با چهره برافروخته، گویا ایفای منفی ترین نقش را برعهده داشت. اینگونه به نظر می رسید در نمایشنامه برای این نقش تنها یک جمله نوشته شده باشد: "آقای رابرت رابینز! هر اتفاقی در آن مزرعه می تواند بهانه ای برای تنبیه سخت آن کودک بینوا باشد، از گم شدن یک جوجه مرغ  گرفته تا درد دندان کرم خورده شما... لطفا با جدیت تمام به ایفای نقش خود بپردازید!

رابرت رابینز را از کودکی می شناخت. شوهر تنها خواهر و به نوعی تنها خویشاوندش بود. خواهری که به گناه بچه دار نشدن، تمام ارثیه پدری خود را که شامل مزرعه ای پرحاصل و خانه ای بزرگ در میان آن،  چند راس اسب و گله های گاو و گوسفند و ... بود در اختیار شوهر بی چیز و رعیت زاده اش گذاشته بود. همه این میراث به اضافه برادر خردسالش را به این امید که در کنار مرد کارآزموده و باتدبیری چون رابرت، اصول مزرعه داری را بیاموزد. اما دریغ که اینها تنها تصورات زنی بی اراده و کوته فکر بود و واقعیت برخلاف باور او، چهره ی زشت و پلید خود را بی درنگ آشکار ساخت. رابرت که پیش از این کارگر ساده و روزمزد مزرعه اندرسون ها بود خیلی زود توانسته بود با نقشه و نیرنگ دل تنها دختر اندرسون که به لطف آبله از زیبایی نیز به قدر فهم و خرد بی بهره بود را برباید و در عرض یک سال علیرغم تمام مخالفتهای خانم و آقای اندرسون به ترفندهای زیرکانه خود، داماد خانواده شود.

کمتر از یکسال بعد خانم و آقای اندرسون به فاصله سه ماه از هم به طرز مشکوکی که به تشخیص پزشکان آن روز چیزی شبیه سکته قلبی بود از دنیا رفتند و حالا پس از گذشت سی سال ویلیام خوب می دانست که قتل آنها نیز بخشی از نقشه شوم رابرت برای تصاحب اموال و البته تسویه حسابهای شخصی با پدرش بوده است. به خاطر می آورد که یکبار از خواهرش شنیده بود پدر رابرت نیز که سالها کارگر مزرعه پدر بوده در شبی سرد به دستور پدر تا صبح برفهای مسیر خانه تا خارج از مزرعه را می روبد مبادا میهمانان پدر که برای جشن کریسمس چند روزی را در خانه آنها میهمان بودند صبحدم برای بازگشت دچار مشکل شوند. صبح روز بعد تنها چیزی که درآن جاده عاری از برف خودنمایی می‌کرد جسد یخ زده دیوید رابینز شصت ساله بود.       

با مرگ خانم و آقای اندرسون، تنها چند ماه زمان لازم بود تا رابرت اختیار تمام امور را به دست بگیرد و همسر اجاق کور و آبله رویش هم غافل از ستمی که در حق او و برادر پنج ساله اش شده، انجیل در دست و صلیب بر گردن ساعتها در مقابل محراب به زانو می نشست که مبادا مهر زنی زیبا دل شوهر عزیزش را گرفتار ساخته و از او بیزارش سازد.

روزهای سیاه زندگی ویلیام از همان سالها شروع شد. ارباب زاده ای که به ناگهان به کارگری بی جیره و مواجب در املاک پدری خود تبدیل گشته بود. شدت بدرفتاری رابرت رابینز با آن پسرک یتیم به گونه ای بود که گویا تمام بدبختی های کودکی و نوجوانی فلاکت بارش، مرگ تلخ پدر و به دنبال آن خانه نشینی و بیماری روانی مادرش، زشتی چهره همسر احمقش که حتی نتوانسته بود برایش فرزندی بیاورد، کاهش محصول و مرگ و میر دامها و ... همه و همه زیرسر این موجود کوچک و مردنی بوده است.

ده سال تحمل این شرایط که با روی آوردن رابرت به مشروب و قمار و باختهای پی در پی اش به مرور وخیم تر میشد، کار را به جایی رساند که ویلیام برای رهایی از آن حصار مرگبار به فکر چاره بیفتد. حالا او پانزده ساله بود و قامت رشید و چهره زیبایی که تکیدگی ناشی از رنجی ده ساله وقار خاصی به آن می بخشید تنها میراث باارزشی بود که از پدر به او رسیده بود. اندام کشیده اش در اثر سالها کار بی وقفه در مزرعه عضلانی و آفتاب سوخته بود و به همین دلیل ظاهرش چند سالی بیشتر از سن واقعی اش به نظر می رسید. 

 

 

 

 

به وضوح نیمه شب سردی را به خاطر می آورد که تمام جراتش را جمع کرد و به سراغ رابرت که در اثر باختی دیگر در قمار تا خرخره مشروب نوشیده و مست و لایعقل روی تخت افتاده بود رفت. دسته کلیدی را که به جانِ آن مرد سنگدل و حریص بسته بود از گردنش درآورد و پاورچین به سراغ اتاق شخصی وی روانه شد. تمام محتویات صندوقچه رابرت را در تاریکی نیمه شب در کیسه ای خالی کرد و با سرعتی که در خودش سراغ نداشت خانه پدری را برای همیشه به سمت مقصدی که تمامی هفته گذشته را در فکر آن سپری کرده بود، ترک نمود.

هرچند که در این بیست سال هم زندگی چندان روی خوشش را به ویلیام نشان نداده بود اما حتی زمانی که هرروز پیش از طلوع خورشیدِ بی رمق زمستانهای بریستول در اسکله ای یخ زده کارش را که تا پاسی از شب ادامه داشت آغاز می نمود نیز، به اندازه روزهای کودکی اش احساس درماندگی نکرده بود.

در حقیقت آنچه که از صندوقچه رابرت رابینز نصیبش شده بود جز مشتی اسکناس که به زحمت می توانست هزینه یک ماه زندگی در محقر ترین مسافرخانه ها را برایش فراهم سازد،  اسناد و مدارک املاک و دارائی های پدر مرحومش در آن روستای شوم و زیورآلات متعلق به مادر و خواهرش نبود و این آخری بیش از هرچیز دیگری نمک بر زخمهای عمیقش می زد. آنگونه که هرگز نمی توانست آنها را اشیاء بیجان و عادی انگاشته و با فروش آنها وضعیت زندگی اش را بهبود بخشد. البته هدف ویلیام نیز از این دستبرد تنها به دست آوردن اسناد خانه و مزرعه و ایمن داشتن آنها از آفت طمع رابرت رابینز بود و همین موفقیت در کنار آزادی حاصله که سالها آرزویش را در دل پرورانده بود، بزرگترین دلگرمی و ثروت او برای ادامه مسیر زندگی به شمار می آمد.

حال که پس از سالها جان کندن و کارگری در سخت ترین شرایط توانسته بود خانه ای معمولی و اسباب و اثاثیه ای نسبتاً آبرومند در یکی از محلات متوسط شهر بریستول فراهم سازد، به طور اتفاقی با یک هم ولایتی در محل کارش مواجه شده بود. تغییر لهجه و ظاهر ویلیام در این بیست سال اخیر به حدی بود که مرد دهاتی به هیچ وجه او را نشناخت. ویلیام از سر کنجکاوی چند ساعتی را به این بهانه که روزگاری در کودکی به همراه پدر ومادرش یک هفته میهمان روستای آنها بوده،  پای پرچانگی مرد  نشسته بود تا شاید از وضعیت روستا و مزرعه چیزی دستگیرش شود. از آنجایی که حرف کشیدن از آدمهای پرحرف اصولا کار سختی نیست، در همان یک ساعت اول فهمیده بود که فردای بعد از فرار او چه غوغایی در مزرعه به پا شده و رابرت خواهر بیچاره اش را به اتهام همدستی با ویلیام سخت تنبیه و پس از آن که علیرغم تلاش چند هفته ای از یافتن ویلیام ناامید شده، ویرجینیا را جانشین وی در مزرعه کرده است. با شنیدن این ماجرا گویا هر لحظه پتکی سنگین بر سر ویلیام فرو می آمد. در حالیکه تلاش می کرد خود را نسبت به ماجرا بی تفاوت نشان دهد درونش پر از خشم و نفرت بود. نفرت از رابرت؟ نه نفرت از خودش که بی آنکه لحظه ای به سرنوشت خواهرش بیاندیشد خود را از مهلکه نجات داده بود. سالهای متمادی گمان می کرد که نکبت و فلاکت آن روزها را با فرار خود از مزرعه به پایان رسانده است و حالا در این لحظه می فهمید که هیچ رنجی را پایان نداده و فقط آن را از دوش خود بر شانه های نحیف تری تحمیل کرده است.

در ادامه صحبتهای مرد متوجه شد که خواهرش سالهای متمادی به عنوان کارگری شبانه روزی در مزرعه و خانه پدری‌اش در بدترین شرایط کار می کرده و از سال گذشته که رابرت رابینز بی رحم در اثر مسمویت با الکل برای همیشه جهان را از تیرگی وجودش پاک نموده، خواهر و برادرش با رائه مدارک ساختگی به مزرعه اندرسون عزیمت نموده و با ادعای مالکیت، ویرجینیای بی کس و ساده دل را که دیگر نشانه ای از ارباب زادگی در وجودش یافت نمی‌شود از آنجا بیرون انداخته اند.

داستان مرد در آخرین جملات به اوج تلخی رسید زمانی که عنوان داشت، یک سالی است که زن بیچاره با وساطت اهالی روستا شبها در کلیسا می خوابد و روزها نیز با گدایی روزگار می گذراند و هیچ سندی برای اثبات اینکه خانه و مزرعه متعلق به پدر مرحومش بوده در دست ندارد. ویلیام دردی عمیق را در سینه خود حس می کرد. تمام اسناد و مدارک آن املاک لعنتی که اعتبار و آبروی از دست رفته و حتی ادامه زندگی خواهر دردمندش به آن وابسته بود را سالها به همراه جواهرات او و مادرش در یک ساک دستی کهنه پنهان کرده و به فراموشی سپرده بود. به زحمت لبهایش را از هم گشود و آهسته با خود زمزمه کرد: ویرجینیا متاسفم، فقط چند روز دیگر تحمل کن...