معرفی شخصیت؛ کاترین واتسون - به قلم فاطمه امینی

 

 

وقتی به خودش آمد که دود جلوی چشمانش را گرفته بود و فقط صدای همهمه و فریاد به گوشش می رسید. دود غلیظ و بوی وسایل سوخته ای که تمام ریه اش را پر کرده بود دست در دست غرور و دیسیپلین خاص و همیشگی‌اش مانع از آن می شد که فریاد بزند و کمک بخواهد. وضعیت اسفبار و ظاهر ژولیده اش در حالی که کف واگن نیمه سوخته ی  قطار افتاده بود برایش قابل باور نبود. ناخودآگاه خاطره ای در ذهنش جرقه زد. سی سال از آن زمان می گذشت. زمانی که دختر بچه ی کوچک و بازیگوشی بود پر از شوق کودکانه. کاترین که می دانست اول هر ماه پدر برای سرکشی وضعیت خط تولید به کارخانه میرود، به اصرار با او همراه شده بود. شب قبل در خیالش، خود را لابلای دستگاه ها و ماشین آلات نساجی مشغول شیطنت و بالا و پایین پریدن و بازی کردن می دید. اما واقعیت ماجرا با تصورات شب قبل خیلی فرق داشت. قبل از خروج از خانه، پدر خیلی جدی با کاترین صحبت کرد و گفت: حواست را جمع کن، تو دختر جان واتسون هستی. مراقب رفتار و حرکاتت باش. نباید مثل دختر بچه های سر به هوا و بی ادب رفتار کنی، از من دور نشو و قدمهایت را محکم و صاف بردار، سعی کن جدی باشی و زیاد صحبت نکنی. با این که کاترین چیز زیادی از صحبت‌های پدر دستگیرش نشده بود اما مطمئن بود آن روز خبری از بازی و دویدن و شیطنت کردن نیست. کاترین که دوست داشت مثل همیشه رفتارش مورد تایید پدر باشد در تمام طول مسیر خط تولید سعی می کرد سفارش های پدر را مو به مو اجرا کند. حال و هوای کارخانه برایش متفاوت بود. سکوت سنگین و آزار دهنده‌ای که گاه به گاه با صدای قاطع و آمرانه پدر شکسته میشد و تنها جوابی که به گوش می رسید، بله قربان گفتن های مکرر سر کارگران کارخانه بود. سیلی محکمی که پدر به بهانه ی کثیف بودن یکی از دستگاه ها به صورت کارگر کارخانه زد باعث شد کاترین با تمام کودکی اش قدرت و موقعیت پدر را درک کند. انگار حس جدیدی بر شیطنت های کودکی اش غلبه کرده بود. بیشتر و جدی‌تر از قبل سعی کرد رفتار و حرکات پدر را در راه رفتن تقلید کند که ناگهان پایش به سیم یکی از دستگاه ها گیر کرد و نقش بر زمین شد. سکوت و سنگینی فضا بیشتر و آزاردهنده تر از قبل شد، در آن لحظه کاترین فقط و فقط به تاثیر این اتفاق بر اعتبار پدرش فکر می کرد. یکی از سرکارگران کارخانه به سرعت کاترین را از روی زمین بلند کرد و با دست کمی از گرد و خاک لباسش را تکاند و با لحنی مودبانه گفت: اتفاق خاصی نیفتاده خانم واتسون. آن روز پس از بازگشت به خانه کاترین برخلاف همیشه خودش را مقصر و مستحق تنبیه می دانست. انگار اهمیت موقعیت پدر را درک کرده بود و به او حق میداد. اما ظاهرا پدر به همان نگاه جدی و کنایه آمیز در کارخانه بسنده کرده بود و بر خلاف تصور کاترین روزهای بعد هم او را با خود به کارخانه برد. اعتماد پدر به او باعث شد از آن به بعد شیطنت و بازی برای کاترین جای خودش را به تمرین صاف و محکم قدم برداشتن، جدی بودن و استفاده از جملات دستوری بدهد. طنین صدای جدی و مودبانه ی سرکارگر کارخانه که کاترین را خانم واتسون خطاب کرده بود انگیزه ای شده بود تا کاترین را در این فضای تازه و قانونمند نگه دارد، فضای جدیدی که بسیار برایش جذاب مینمود. او که از کودکی به آسم مبتلا بود حالا دیگر در آن حجم از دود نفسش به شماره افتاده بود و به شدت سرفه می کرد. بیشتر از اینکه نگران سلامتی اش و اتفاقی که افتاده بود باشد، نگران بود شخص آشنایی او را در این وضعیت ندیده باشد. تلاشش برای بلند شدن از جا نیمه کاره ماند، پای راستش بین صندلی و چمدان گیر کرده بود و مچ پایش به شدت آسیب دیده بود. نگاهی به اطراف انداخت و با هر ترفندی بود پایش را آزاد کرد. کفش هایش را از زیر دست و پای مسافران در حال خروج بیرون کشید. چکمه های سیاه و پاشنه بلندش را به سختی پوشید. چمدان سنگینش را از زیر صندلی بیرون کشید و لنگ لنگان خود را از قطار بیرون انداخت. درد مچ پا و پاشنه های بلند کفشش که حالا دیگر در برف فرو رفته بودند مانع از آن می شد که بتواند مثل همیشه گام های محکم و استوار بردارد. چند قدمی از قطار دور شد. چمدانش را به سختی روی برف می‌کشید. لحظه ای ایستاد و از جیب کنار چمدان قاب عینکی را بیرون آورد. نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد که کاش عینک، از این حادثه جان سالم به در برده باشد تا بتواند برای پیدا کردن مسیری هموارتر روی کمکش حساب کند. عینک طبی با فریم ظریف چهره ی قاطع و مستبد کاترین را جدی تر می کرد. زن جوان با موهای بلند و صاف که حالا دیگر در هم ریخته به نظر می آمد، در حالی که چمدان هایش را به سختی دنبال خود می‌کشید از قطار دور شد. زیر لب می گفت: پدر! ثابت می‌کنم که واژگونی قطار اتفاقی نیست که دخترجان واتسون بزرگ را از تصمیمش منصرف کند. از همین حالا خود را مالک زمین های کشاورزی لیورپول بدان. سال ها بود لبخند موذیانه ی از سر رضایت و شیطنت چشمان جان واتسون به بزرگترین دلخوشی کاترین تبدیل شده بود. برق چشمان جان، هنگام شنیدن خبر خرید املاک کشاورزان فقیر به کمترین قیمت به کاترین شوق زندگی میداد. کاترین به ذوق دیدن لبخند پدر سعی میکرد ماجرای التماس و ضجه ی کشاورزان هنگام پرداخت دیرکرد پول های نزول شده را هنرمندانه و مو به مو بازگو کند. او بی هیچ لذت و هدفی این مسیر سیاه و گاها درد آور را هر روز ماهرانه تر از روز قبل طی میکرد. شاید به این بهانه می خواست ناتوانی پدر در حرکت و مشکلات قابل توجهش در تکلم، پس از حادثه ی تصادف رانندگی را فراموش کند. کاترین در وقوع آن حادثه خود را مقصر میدانست. او استدلال های پدرش مبنی بر عمدی بودن تصادف و سوء قصد اندی نامزد سابق کاترین که پسر رقیب واتسون بزرگ بود را بدون هیچ دلیل و منطقی پذیرفته بود. کاترین میخواست تصویر پدرش در نظر همه همان جان واتسون قاطع و محکم در خط تولید کارخانه باشد. او هیچ گاه پدرش را روی ویلچیر باور نکرد. خبر آفت زدگی محصولات کشاورزان لیورپول در آن سال و فقر و تنگدستی آنان برای کاترین موقعیت مناسبی ایجاد کرده بود تا با تاراج املاک و زمین های این درماندگان به کمترین قیمت ، بار دیگر خود را به پدر و پدرش را به سایر رقبا اثبات کند. اما اینبار رقابت او با پدر اندی که از مدت ها پیش برای این زمین ها نقشه کشیده بود ماجرا را برای کاترین مهم تر و جدی تر می کرد تا جایی که واژگونی قطار در برابر هدف پیش رویش بی اهمیت می نمود....