معرفی شخصیت؛ آدام هولمز - به قلم سما امینی

 

 

در چمدانش را که روی زمین افتاده بود بست. وقتی داشت از پله های قطار پایین می آمد احساس کرد چمدانش سبکتر از قبل شده است. حدس زد در اثر تکانهای شدید قطار و پس از آتش سوزی، بخشی از وسایلش بیرون ریخته و احتمالا سوخته است. برای آدام که پس از مفقود شدن همسر و تنها دخترش، سوپر مارکت و خانه اش را که در طبقه ی بالای مغازه قرار داشت با همه ی وسایلش در کوتاه ترین زمان ممکن به یکی از دوستانش اجاره داده بود تا مخارج سفر دور دنیا را جور کند و تصمیم داشت جای جای انگلستان و در صورت لزوم گوشه گوشه ی جهان را بگردد و آنها را پیدا کند، گم شدن محتویات چمدان اهمیت چندانی نداشت. عزمش را برای رفتن به سمت مقصدی نامعلوم و یافتن خانواده اش و ترمیم رابطه شان جزم کرده بود که خبر کشف دو جسد با مشخصاتی نزدیک به ژاکلین و لی لی، همسر و دختر آدام از سوی پلیس لیورپول همه چیز را در زندگی آدام به انتها رساند. حالا دیگر در حضور واقعیت، تنهایی برای آدام دردی رنگ باخته بود. تلگراف ارسالی از اداره پلیس لیورپول مسیر زندگی آدام را تا لبه پرتگاهی هولناک امتداد میداد. تنها خویشاوندی که ژاکلین همسر آدام داشت عمویی سالخورده بود که در شهر لیورپول زندگی می کرد. پس از مشاجره ی آخرشان که منجر به بیرون انداختن ژاکلین و لیلی از خانه توسط آدام شده بود، تنها جایی که آن دو برای رفتن داشتند خانه ی عموی ژاکلین بود. اما ژاکلین هیچ آدرسی از عمویش در لیورپول نداشت و همین امید واهی آدام را امیدوار و سرپا نگه می داشت. با خود می اندیشید آنها به لیورپول نرفته اند، مگر می شود بدون داشتن آدرس خانه ی عمو دیوید لیورپول را انتخاب کنند. آدام مجبور بود خودش را دلداری دهد و فرضیه ی پلیس جنایی را رد کند چون باقی ماجرا بعد از مشاجره ی آن شب به قدری هولناک بود که آدام تاب تحملش را نداشت. با خودش می اندیشید در این مدت مزخرفات زیادی را باور کرده ام. چه دلیلی دارد دخترم خطایی به این بزرگی بکند، چرا همسرم تا این حد باید بی منطق باشد یا اصلا چرا همه اهالی تمپل میدز باید درباره خانواده ی ما صحبت کنند. همه ی اینها مزخرف هستند و این آخری از همه مزخرف تر.

اما از نگاه های معنادار و پچ پچ های اهالی تمپل میدز در پی ارتباط دخترش با یکی از مشتریان مشروب فروشی آن دست خیابان که جوانی لا ابالی و دائم الخمر بود تا رضایت ضمنی همسرش به رابطه ی آن دو و جسد بی جان همسر و دخترش که صدها کیلومتر آن طرف تر در انتظار آخرین دیدار با آدام در سردخانه نگه داشته شده بودند، همگی واقعیت داشتند. روزی که مغازه ی نانوایی آن سوی خیابان که روبروی خانه آدام قرار داشت به مشروب فروشی تغییر یافت، آدام هرگز فکر نمی کرد تمام زندگی اش تحت الشعاع این مسئله قرار گیرد. سوپر مارکت کوچک آدام فروش اندکی داشت و انگار برای دنیای کوچک و خالی از جاه طلبی او کافی بود. خانواده کوچک و زندگی به دور از حاشیه، بزرگترین داشته اش به حساب می آمد و از این رو بود که جنجال انتخاب دخترش را تاب نمی آورد. این بار اما داستان فرق داشت. تلخی همه ی آنچه که در این مدت چشیده بود در مقابل زهر واقعیتی که در لیورپول انتظارش را می کشید، هیچ می نمود. روز گذشته که از اداره پلیس بریستول خارج شد تصمیم گرفت همه ی سوء تفاهم های چند ماه اخیر را از ذهنش دور بریزد. پلیس با در نظر گرفتن شهادت همسایه های آدام از روز نخست ماجرا و زمان و مکان قتل و کشف دو جسد در شهری دیگر و حضور مداوم آدام در تمام این مدت در بریستول فرضیه ی قاتل بودن وی را تقریبا رد شده در نظر گرفته بود. حالا در گام آخر رسیدگی به پرونده بنا به هماهنگی اداره پلیس شهر بریستول آدام باید با قطار ساعت دوازده به سمت لیورپول حرکت می کرد...

به خود آمد، نگاهش را از روی زمین پوشیده از برف به هم کوپه ای هایش انداخت که مسیر ایستگاه روستایی را در پیش گرفته بودند. گامهایش را سریعتر کرد و زیر لب با خود زمزمه کرد پیدایتان می کنم عزیزانم، هر طور شده پیدایتان می کنم، آن هم سرزنده و شاد، مگرنه ؟