قسمت نخست - ایستگاه روستایی

 

به نام خداوند جان و خرد

 

جریان شدید باد دانه های برف را به سمت صورت پنج مسافری که حالا در مسیر ایستگاه روستایی بودند، هدایت می کرد. سرهایشان را پایین گرفته بودند و مسیر را به آرامی و به زحمت طی می کردند. پیاده روی در برف همراه با چمدان و وسایل توانشان را گرفته بود. آنقدر نزدیک به هم حرکت می کردند که صدای نفس های خسته ی یکدیگر را می شنیدند. قطار ساعت دوازده ظهر بریستول به لیورپول به مقصد نرسیده بود. چند کیلومتر مانده به ایستگاه یکی مانده به آخر که ایستگاهی روستایی و کوچک بود، قطار از ریل خارج شده بود و پس از واژگونی، چند واگن آن آتش گرفته بود. خدمه قطار همچنان در حال تخلیه مسافران بودند تا پس از آن در اولین فرصت از روستاهای اطراف درخواست کمک نمایند. پنج مسافر کوپه ی 402 که برای رسیدن به مقصد شتاب داشتند، خسته و کم رمق چمدانهای خود را به سختی بر روی برف ها به دنبال خود می کشیدند و راه رسیدن به ایستگاه قطار را که در مجاورت روستایی کوچک قرار داشت طی می کردند. میانشان یک زن و یک مرد جوان برای حمل چمدانهای سنگین خود به زحمت افتاده بودند و دیگران هم با آنکه بار سبکتری داشتند ولی خستگی مانعشان میشد که بتوانند کمکی به آن دو بکنند. دورتر، ساختمان ایستگاه که بیشتر به کافه ای بین راهی شباهت داشت آرام آرام نمایان میشد. کمی بعد هر پنج مسافر ما روبروی ساختمان ایستگاه قدیمی ایستاده بودند. پله های چوبی مقابلشان به سکوی ایستگاه و در ادامه به در بزرگی ختم می شد. آدام چمدانش را زمین گذاشت، با دست برفهای نشسته روی لباس و سرش را تکاند و از پله های پوشیده از برف بالا رفت. از پشت شیشه ی کنار در به داخل ساختمان ایستگاه نگاه کرد. کسی را داخل ساختمان ندید. دستگیره در را چرخاند و داخل شد. همزمان دو مرد و دو زن دیگر هم به دنبال او حرکت کردند. سالن اصلی ایستگاه با دو میز گرد و کوچک که هرکدام با سه صندلی احاطه شده بودند پوشیده شده بود. کنار دیوار نیمکت چرمی رنگ و رو رفته ای امتداد یافته بود. سمت دیگر سالن، پیشخوان چوبی بلندی قرار داشت که سالن را از اتاقک نگهبانی جدا می کرد. انتهای پیشخوان سماوری بزرگ روشن بود و کنارش قوری و قهوه جوشی برنجی قرارداشت. روی دیوار کناری پیشخوان تابلوی بزرگی از تصویر یک قطار در ایستگاهی دیده می شد و دقیق تر که به عکس نگاه می کردی، مکان داخل عکس همین ایستگاه روستایی بود که مسافران در آن حضور داشتند. دود قطار در عکس هماهنگی چشم نوازی با بخار سماور داشت. با فاصله کمی از پشت پیشخوان، مردی داخل اتاقک کوچک شیشه ای پشت به سالن روی تختی خوابیده بود. از لباس فرمش پیدا بود که متصدی ایستگاه است. سمت دیگر پیشخوان ویترینی شیشه ای توی دیوار کار شده و فنجان ها و ظروف چینی رنگارنگ را در خود جای داده بود. تلفن سیاه رنگی روی پیشخوان خودنمایی می کرد. دنیل به سمت تلفن رفت، گوشی را برداشت و چند بار تلفن را امتحان کرد. گوشی را گذاشت و با کلافگی به سمت سایرین چرخید.

- عجیبه، تلفن چرا قطعه؟ اگه کار مهمی پیش بیاد چیکار میکنن؟

ویلیام اطراف پیشخوان چوبی را ورانداز کرد تا راهی برای رسیدن به اتاقک شیشه ای نگهبان پیدا کند. پیشخوان چوبی یک و نیم متری ارتفاع داشت و از بالا حصاری شیشه ای از سقف تا نزدیک سطح روی پیشخوان نصب شده بود. فضایی به ارتفاع حدود سی سانتی متر برای رد و بدل شدن چای و قهوه بین پیشخوان و حصار شیشه ای باز گذاشته شده بود. ویلیام حدس زد که ورودی اتاقک باید خارج از ساختمان باشد. از در ورودی بیرون رفت و ساختمان ایستگاه را دور زد. چند دقیقه بعد در باز شد و ویلیام در حالیکه در میان در ایستاده بود گفت:

ورودی اتاقک نگهبان از پشت ساختمونه ولی در رو از داخل قفل کرده. هرچی به در زدم و صداش کردم بیدار نشد.

آدام نگاهی به سماور در حال جوشیدن انداخت و در حالیکه روی نیمکت چرمی می نشست گفت:

منتظر قطار ما بوده، خبری ازش نشده اونم گرفته خوابیده.

  دنیل به سمت در رفت و گفت: فعلا چمدونا رو بیاریم داخل تا ببینیم باید چیکار کنیم.

بقیه به جز کاترین همراهش رفتند. دنیل با دو چمدان سنگین در دست پشت سر بقیه داخل شد. سختی جابجا کردن چمدانها از چهره ی در هم رفته اش پیدا بود. ویلیام از سر همدردی پرسید: توی اون چمدونا چی گذاشتی که انقدر سنگین شدن؟

دنیل در حالیکه سعی می کرد به صدایش انرژی ببخشد، پاسخ داد: همه ی آینده مو.

جسیکا با خنده: تا جایی که من می دونم جای گذشته ها تو چمدونه، نه آینده.

همگی خندیدند. کاترین دست به سینه روی صندلی نشسته بود و به بخار سماور چشم دوخته بود. جسیکا کنارش روی صندلی نشست و گفت: کاش بیدار بشه حداقل یه فنجون قهوه بهمون بده. خیلی خسته شدیم.

دنیل زیر لب غرغرکنان گفت: چی فکر میکردم، چی شد..

ویلیام روی نیمکت کنار آدام نشست و گفت: با این خستگی تا روستای کناری هم نمیتونیم بریم، فکر کنم بهتره فعلن همینجا بمونیم. آدام رو به او کرد و گفت: فکر نمیکنم تلفن یا وسیله نقلیه ای جز گاری داشته باشن، رفتنمون این وقت شب فایده ای نداره. بخشی از قطار هم هنوز روی ریله و راه رو بسته. قطار بعدی اگر هم برسه نمیتوه رد شه که باهاش بریم. برگشتنمون کنار قطار هم کمکی نمیکنه. تا صبح همین جا بمونیم و کمی استراحت کنیم.