قسمت دوم - شب برفی

 

 

دنیل به آرامی تک تک همسفرانش را نگاه کرد. پس از آن پیاده روی طاقت فرسا در برف، حالا انگار همگی به نیمکت چرمی و صندلی های سالن ایستگاه دوخته شده بودند. پیش خود اندیشید کدامشان به اندازه ی من ممکن است برای رسیدن عجله داشته باشند.نگاه بی رمقی به پشت سرش انداخت. تماشای بارش سنگین برف از پشت پنجره، آرام آرام دنیل را با واقعیت روبه رو می ساخت. مسیر عبور قطار مسدود شده بود و در بهترین حالت، فردا صبح، حرکتشان به سمت روستا و از آنجا به سمت شهر، خود حکایتی بود. با اینکه می دانست پیمانکاران کوچک و بزرگ زیادی در انتظار لغزشش هستند تا پروژه ی بزرگ و پر سود بندر لیورپول را تصاحب کنند، ولی ترجیح می داد خوش بین باشد. با خودش گفت پیش از آنکه اتفاق خاصی بخواهد بیافتد در لیورپول خواهم بود. برای رهایی از تشویش سعی کرد این خوش بینی را در خودش تقویت کند تا آنجا که بی اختیار با صدای بلند رو به دیگران گفت: مهم نیست، نهایتش یکی دو روز تاخیر است. نگاه متعجب دیگران به سمت دنیل چرخید. این شاید بهترین تلقینی بود که همگی به آن نیاز داشتند. دنیل که خودش هم از بلندی صدایش جا خورده بود، کمی خجالت کشید.

 

 

 

کاترین از شدت سرما گوشه ی نیمکت چرمی ایستگاه کز کرده بود و در حالی که به بخار سماورِ در حال جوش چشم دوخته بود بی توجه به هر آنچه اطرافش می گذشت غرق در خیالاتش بود. در قیاس با زندگی مرفهانه و اشرافی اش هر آنچه که در این ایستگاه روستایی کوچک قرار داشت برایش ساده و به همان اندازه تازه بود. آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفته بود و حس دلنشین و تازه ای در آن فضای ناآشنا به سراغش آمده بود که باعث می شد کاترین برای لحظاتی فراموش کند چرا آنجاست و برای چه هدفی راهی لیورپول شده است. با صدای دنیل به خودش آمد. دنیل معتقد بود باید تا روشنایی هوا همانجا بمانند. کاترین با شناختی که از خود داشت در چنین شرایطی قاعدتا باید از کوره در می رفت و مخالفت می‌کرد. همیشه وقتی برای کاری عجله داشت و یا برنامه‌ریزی کرده بود، خونسردیِ اطرافیان و یا جملاتی شبیه به جمله ی دنیل، او را عصبانی می کرد و سعی میکرد بی توجه به نظر دیگران دنبال راه حلی مفید و البته فوری باشد. اما این بار پس از مکث کوتاهی در جواب دنیل، لبخند آرامی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. کمی روی نیمکت خودش را جابجا کرد. جاه طلبانه زیستن را از پدر آموخته بود و می دانست که عجول بودنش ریشه در تلاش برای چنگ زدن به فرصت ها دارد. حالا اما انگار همه ی جاه طلبی ها و نقشه هایش، آن بیرون زیرِ برف داشتند مدفون می شدند. مدتها بود جای خالیِ آرامشی این چنینی را در زندگی حس می کرد. از زمان دور شدنشان از قطار، آرام آرام چیزی به وجودش اضافه شده بود که برای داشتنش حاضر بود از همه چیزش بگذرد..  هر کدام از همسفران راه حلی پیشنهاد می دادند که هیچ کدام موثر و کارآمد نبود. کاترین آرام نشسته بود و به حرف هایشان گوش می داد. نگاهی به همسفرانش انداخت. سردرگمی و بلاتکلیفی آنها ناخودآگاه کاترین را به یاد اندی انداخت.  با خود اندیشید اگر اندی اینجا بود حتماً در کمترین زمان، بهترین راه حل را پیدا می کرد. در دوران کوتاه و ناپایدار نامزدیشان کاترین همیشه در لحظات سخت روی کمک اندی حساب می‌کرد و مطمئن بود که بهترین گزینه برای همفکری و همدلی است. بعد از مدتها دلش برای اندی تنگ شده بود. حس عجیبی داشت، چیزی شبیه به پشیمانی، حسی که کمتر بر احوالات کاترین غلبه می‌کرد. با خود گفت کاش به اندی فرصت می دادم تا  بی‌گناهی اش را به پدر ثابت کند و اینقدر راحت و بی دلیل او را از زندگی ام کنار نمی گذاشتم. به یاد می آورد  اندی چه اندازه برای حفظ رابطه شان تلاش کرده بود و او در کمال خودخواهی حتی حاضر به شنیدن حرفهای اندی هم نشده بود. اصلاً یادش نمی‌آمد آخرین بار کجا اندی را دیده یا آخرین حرفی که از او شنیده چه بوده است! اما یقین داشت مربوط به تلاشش برای منصرف کردن کاترین از جدایی بوده است. در دل آرزو کرد که کاش اندی آنجا بود و راه حلی پیدا میکرد. شاید این بحث بی فایده ی همسفران هم تمام می شد.

رقص دانه های برف در دل آسمان تاریک روستا منظره چشم نوازی را روبروی نگاه مسافران به تصویر کشیده بود. جسیکا هم مثل سایر مسافران خسته بود. اما دلش نمی آمد تماشای این منظره را از دست بدهد. احساس میکرد سالهاست چنین فرصتی برای استراحت نداشته است. شاید بی خبری و سکوتی که در فضای ایستگاه روستایی حاکم بود چنین حسی را برایش ایجاد میکرد. پالتوی نیمه پاره اش او را به یاد ده سال پیش از این می انداخت. آن روزها بیشتر وقتش را برای درمان بیمارانش صرف میکرد. یادآوری بهبودی حال بیماران و نتایج رضایت بخش تلاشهای آن روزها هنوز هم می توانست کامش را شیرین کند. هر قدر فکر کرد یادش نیامد که بعد از آن دیگر هدیه ای از بیمارانش گرفته باشد. همزمان شدن تاسیس کلینیک با دانشگاه رفتن جسیکا و تدریس در دانشگاه، همچنین شرکت فعال او در کنفرانس های علمی، باعث شده بود تا او مانند قبل نتواند با بیماران وقت بگذراند و تقریبا از حال آنها بی خبر بود. اتاق کارش در کلینیک هم فاصله زیادی با اتاقهای بیماران داشت و مدتها بود که دیگر صدای نرمشهای صبحگاهی بیماران را نشنیده بود. هر روز عصر گزارش کار پرستاران را بدون آنکه دقیق بخواند پاراف می کرد و فرصتی برای پیگیری حال بیماران نداشت. گزارشهایی که در چند سال اخیر حاوی خبرهای ناگواری بود که جسیکا آنها را نادیده گرفته بود. او علت فوت "دیوید" را هم پیگیری نکرده بود. تا جایی که یادش می آمد آن جوان سالها بعلت اختلال دو قطبی در کلینیک بستری بود که تا حدود زیادی بیماریش کنترل شده بود. او آخرین باری که جسیکا را دیده بود به او گفته بود دوباره میتواند جعبه های کادو بسازد اما کارگاه تعطیل شده است و از جسیکا خواسته بود تا برایش وسایل ساختن جعبه را تهیه کند. آه! امان از آن همه مشغله! جسیکا آن روز امتحان پایان ترم داشت و بعد از آن باید برای تدریس به دانشگاه میرفت و به کلی از یاد برده بود که دیوید از او چیزی درخواست کرده است. اصلا کارگاه چرا تعطیل شده بوده؟! چقدر ناگوار است که دیگر نمیتواند برای دیوید کاری انجام دهد. یادآوری این مسائل دل جسیکا را به درد میاورد. او باید در هتل بیمارستان جدید برنامه هایش را دقیق تر تنظیم کند. دلش میخواست مثل سالهای ابتدایی خدمتش دوباره تمام توجهش را به بیماران و درمان آنها معطوف سازد. یک لحظه دلش برای بیمارانش تنگ شد. ناخودآگاه آهی کشید و نگاهش به ویلیام افتاد..

 

 

 

ویلیام به لبه میز تکیه داده بود و مشغول تنظیم ساعت مچی اش بود. پس از چند لحظه سکوت دستهایش را داخل جیب پالتویش کرد و ناامیدانه گفت: خیر فایده ای ندارد. انگار لحظه تصادف ساعتم از کار افتاده است. به هرحال فرقی نمی کند ساعت چند است. ما نباید بیشتر از این وقت را تلف کنیم. مسلماً افراد محلی می توانند به ما کمک کنند تا هرجور شده خود را به لیورپول برسانیم. سپس نگاهش را از شیشه پنجره به بیرون دوخت. باد همچنان می وزید و دانه‌های برف رقص‌کنان بر زمین فرو می‌آمدند. بی اختیار به یاد شبی افتاد که جسد بی‌جان مادرش تا صبح روی پله های چوبی خانه افتاده بود. خوب به یاد می‌آورد که نیمه‌شب با صدای خفه و مبهمی که گویا آب یا کمک می طلبید از خواب پریده بود و در پی علت صدا  مادرش را دیده بود که بی قرار و وحشت زده به این سوی و آن سوی می رود. ویلیامِ پنج‌ساله کوچکتر از آن بود که جرات کند به سمت این موجود غریب و پریشان که دیگر شباهت چندانی به مادر زیبا و مهربانش نداشت برود. کما اینکه این زوزه هایِ از سر ترس و درد به گوشش کاملاً آشنا بود؛ سه ماه پیش همین نغمه ناخوشایند را از گلوی پدرش شنیده بود. مادر شاید برای فرار از چنگالِ مرگ و یا دمیدنِ هوای تازه به امید بهبود حالش، به زحمت در خانه را گشود و برای رهایی از آن وضعیت خود را به پلکان یخ زده رساند و تلاش کرد با گرفتن نرده ها تعادل خود را بازیابد. چند لحظه ای خمیده و آشفته بر روی پله ها ایستاده بود. نفسش به زحمت بالا می‌آمد. صدای نامفهومی از گلویش خارج می‌شد که با کمی دقت می‌شد کلمات رابرت... قاتل... همسرم... را از میان آنها تشخیص داد. ویلیام می‌دانست تلاشِ مادر برای زنده ماندن بیهوده است و دیگر از دست او و هیچ کسِ دیگر کاری ساخته نیست. در میانِ سالن میخکوب شده بود و حتی توان آن را نداشت که چشمانش را از تماشای این تراژدی مرگبار معاف نماید. مادرش مانند تکه کاغذی سوخته هر لحظه مچالهتر می‌شد تا بالاخره به طرز ترحم برانگیزی بر روی پله ها فرود آمد و برای همیشه خاموش گردید. درِ خانه باز بود و باد زوزه کشان دانه های برف را بر صورت ویلیام می کوبید.  با خود اندیشید هرچه زودتر مزرعه پدری را می فروشم و ویرجینیا را با خود به بریستول می برم. دلم نمی‌خواهد دیگر هیچ پیوندی میان من و آن روستای شوم وجود داشته باشد. در همین لحظه صدای محزون آدام رشته افکار ویلیام را گسست:

"یعنی هیچ راهی نیست که زودتر به لیورپول برسیم؟ کار مهمی دارم و نمیتوانم بیهوده اینجا وقت تلف کنم."  شباهت ورودی ایستگاه به ورودی مغازه ی مشروب فروشی آقای تامسون، دوباره حالش را منقلب کرده بود.مغازه ی بزرگ و پر رونق و دو دهنه ی سر نبش، که گویی هر دهنه اش روزی صدبار به کوچکی و بی رونقی مغازه ی آدام، دهن کجی می کردند.یاد روزهایی افتاد که از صبح تا شب، پشت پیشخوان مغازه اش، از سر بیکاری و یا شاید کنجکاوی، تعداد آمد و شد ها به کافه ی روبرویی را شمرده بود، و در دل به آن دسته از اهالی که برای خرید یک بطری شیر، با آدام چانه می زدند اما برای ساعتی خوش گذرانی در بار، دست و دلبازترین آدمهای دنیا بودند، خندیده بود. با خود اندیشید که اگر آن مغازه ی شوم، فقط یک کوچه بالاتر از خانه و مغازه ی محقر آدام باز شده بود، شاید سرنوشت، جور دیگری رقم می خورد. با خود زمزمه کرد: "لی لی، لی لی عزیزم!! کاش حرف پدر را گوش داده بودی."  ناگهان متوجه چرخش نگاه هم قطارها به سمت خودش شد، فهمید که این جمله ی آخری را بلند گفته است. خجالت کشید،خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت تا از شرّ نگاه کنجکاوانه ی دیگران به بی تفاوتیِ نگاهِ زمینِ سردِ زیر پایش پناه ببرد. پس از نشستن روی صندلی نه چندان راحت ایستگاه بین راهی،به این نتیجه رسیده بود که تاحالا گذر زمان برایش اینقدر آهسته و زجر آور نبوده است.انگار تمام ساعتهای جهان روی لحظه ی واژگونی قطار، متوقف شده بودند. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد تا شاید خوابش ببرد اما هجوم خاطرات  خوب و بد بر ذهن بی دفاعش،امانش را بریده بود...