قسمت سوم - رقص خاطرات

 

 

دنیل از پشت صندلی کمی به جلو خم شد. دستش را زیر چانه اش زد و به سطح ناصاف روی میز خیره شد. چشمانش عادتی دلنشین و قدیمی را در کودکی دوباره به یادش می آوردند. بعضی روزها اجازه داشت به کارگاه چوب بری که پدرش تا پایان عمر در آن کار می کرد برود. کار که شروع می شد از هیاهوی کارگاه و کارگران جدا می شد. قدم زنان از کنار الوارهای روی هم چیده شده می گذشت. سطح برش خورده ی کنده های درختان را در ذهنش با هم مقایسه می کرد. طرح چشم نواز آوندهای به هم فشرده، بوی چوب تازه و رنگ های   زنده ی الوارها دلنشین ترین سرگرمی دنیل را می ساخت. از این بازی که سیر می شد، اطراف کارگاه را می گشت و تکه های کوچک چوب را جمع می کرد. گوشه ای می نشست و هر کدامشان را با دقت نگاه می کرد. ساعتها خود را با این کار سرگرم می کرد و از انجام آن لذت می برد.. حالا پس از سالها باز هم داشت با چشمانش به آرامی خطوط بی شمار روی میز چوبی کهنه را دنبال می کرد. احساس کرد وجودش با هزاران هزار حادثه و خاطره ی در هم تنیده، بی شباهت به سطح رگه دار میز چوبی مقابلش نیست. انگار این تکه چوب از هر آن چه که در روزگار تنومندی و سرسبزی اش به خود دیده، خطوطی را به نشان و یادگار برای خود ثبت کرده است. بی اختیار ذهنش از فهم زبان رمز گذاری شده ی خطوط چوبی به گذشته ای به موازات گذشته ی خود می رسید. می توانست همه ی آنچه که در تمام عمر از سر گذرانده بود را مانند جنگلی از هر سو هزاران بار ببیند و در هر گوشه ای از آن که اراده می کرد مدتها به تماشا بنشیند. خانواده و جهان کوچک روستای محل زندگی اش هر آن چه را که می توانستند به او بخشیده بودند و دنیل خیلی زود فهمیده بود، همه ی اینها هرگز آن چیزی نیست که او را از خود و از زندگی راضی کند. از نخستین سالهای جوانی با هدف کسب مهارت و دانش راهی شهر بریستول شده بود. در کارخانه ی ساخت قطعات فلزی بود که با صنعت پل سازی آشنا شد و تا کسب پیچیده ترین مهارت ها در طراحی و ساخت پل های بزرگ در بریستول پیش رفته بود. حالا در آستانه ی چهل سالگی در یک قدمی تصاحب موقعیتی استثنایی برای احداث چند پل مهم آن هم از ابتدا تا انتهای طرح در شهر بندری لیورپول قرار داشت. در طول بیست سال گذشته پیشرفتهای شغلی اش سرعت چشمگیری یافته بود و از کارگری نوجوان به مهندسی پر آوازه تبدیل شده بود. اما در زندگی شخصی اش به عکس زندگی حرفه ای، چیزهای با ارزشی را از دست داده بود که با گذشت زمان می توانست خلاء آنها را در وجود خود احساس کند. قوانین ظالمانه ی دنیای رقابت و صنعت خیلی زود بر زندگی اش سایه افکنده بود. علی رغم مخالفتهای همسرش که روزنامه نگاری حامی طبقه ی فقیر بود، نمی خواست فرصت ها و پیشرفتهای شغلی اش را قربانی اصول انسانی و اخلاقی کند. تلاش های امی برای دفاع از حقوق کارگری، مبارزه با تشکیلات سیاسی و صنعتی صاحب نفوذ و جلوگیری از رشد بی رویه ی آلاینده های صنعتی در مقابل بی تفاوتی و منفعت طلبی های دنیل آنها را از هم دورتر و دورتر کرده بود. دنیل برای فرار از سرزنش های امی و خنثی کردن زهر همه ی بی اخلاقی هایی که در روابط کاری اش حاکم بود به مهمانی های شبانه و خوشگذرانی های بی ملاحظه پناه برده بود. بی بند و باری های دنیل و بحث و جدل های بی پایانشان، امی را مجبور به جدایی از او کرد. از آخرین باری که امی و استیون پسر کوچکش را دیده بود سه سالی می گذشت. اصراری بر اینکه پسرش را نزد خود نگه دارد نداشت، حتی خودش هم ترجیح می داد استیون آدمی شبیه امی شود نه شبیه او. اطرافیان و زیردستانش او را فردی موفق، آدمی عیاش و مردی صاحب قدرت می دیدند و خودش در ورای این ظاهر موجودی مسخ شده را می دید. از مقایسه این داد و ستد ناخود آگاه لبخند تلخی زد. سرش را بالا آورد و رو به همسفرانش گفت: سفر نیمه کاره ی ما فردا تیتر اول روزنامه ها خواهد بود..    

 

 

تیتر اول روزنامه میشویم؟! جسیکا فکر کرد اینبار به چه قیمتی قرار است نامش در تیتر اول روزنامه ها باشد؟! او بالاخره نتوانسته بود با این موضوع کنار بیاید که تیتر اول روزنامه شدن به نفع اوست یا برعکس؟ چند باری که روزنامه ها مصاحبه های او یا اخبار کلینیک را تیتر کرده بودند. به سرعت توانسته بود نظر خیریه ها را جلب نماید و از سرمایه گذاری آنان برای رفاه بیماران بهره ببرد. اما از طرفی دیگر هجوم شرکتهای دارویی برای فروش داروهای جدیدشان و بستن قردادهای سنگین دارویی را نیز تجربه کرده بود. قراردادهایی که جسیکا را ملزم میکرد داروهای جدید روانپزشکی که مراحل آزمایشات جانوری را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند و تازه وارد مرحله آزمون انسانی شده بودند را به میزان زیاد و با قیمت بسیارپایین خریداری کند و آنها را برای بیمارانش تجویز کند. در عوض جسیکا متعهد میشد تا بصورت ماهانه گزارشات تاثیر داروها و تغییر حال بیماران را مکتوب در اختیار این شرکتها قرار دهد. همچنین جسیکا از نفوذ این شرکتها در جامعه ی روانپزشکی برای چاپ مقاله هایش و سخنرانی در کنفراسهای علمی استفاده میکرد. هر چند اینها با اهداف جسیکا جور در نمی آمد و او از ابتدا رواندرمانی و رفتار درمانی را سر لوحه کار خود برای درمان اکثر بیماران قرار داده بود. اما اکثر اوقات سود قابل توجهی که از این قراردادها نصیب کلینیک میشد او را تسلیم کرده  بود. جسیکا متوجه شده بود که برخی از آن داروها بعد از چند ماه استفاده بعلت عوارض زیاد از چرخه تولید خارج شده اند و به این باور رسیده بود که تجویز چنین داروهایی آنهم برای اکثر بیماران روش مطمئنی برای درمان آنان نیست. اما باز هم معتقد بود اعتباری که از محل اینگونه قراردادها نصیب آنها میشود دست آنها را برای انجام کارهای خدماتی و رفاهی بیشتر برای بیمارانی که حالشان بهتر است و بیمارانی که سرپایی درمان میشوند بازتر میکند. او در مورد این قراردادها  تذکرات دکتر پایک را هم نادیده گرفته بود. دکتر پایک بارها از جسیکا خواسته بود تا مسئولیتهایش را کمتر کند و خودش شخصا بر نحوه درمان بیماران نظارت کند. او چند بار افزایش آمار مرگ و میر بیماران را به جسیکا یادآور شده بود. بیست و چهار مورد ایست قلبی، شانزده مورد مرگ ناگهانی و بیش از ده مورد خودکشی آنهم تنها در طول پنج سال گذشته آمار عجیبی بود که عملکرد کلینیک را زیر سوال میبرد.اما جسیکا به آنها توجهی نکرده بود و اهداف خودش را دنبال میکرد. او پرسشنامه هایی را در اختیار بیماران و پرستاران  قرار داده بود تا از هر گونه تغییر حال جسمی و روحی بیماران بصورت روزانه با خبر باشد. اما پوشه حاوی پرسشنامه های پر شده همیشه روی میز کارش خاک میخورد و در پایان ماه به شرکتهای دارویی فرستاده میشد. هر بار خواسته بود تا به ملاقات بیمارانش برود و از نزدیک نتیجه تجویز داروهای جدید و احوالات کلی بیماران را از خودشان جویا شود کاری پیش آمده بود و مشغله ای پیدا کرده بود. اینها کوتاهی یا سهل انگاریهایی بود که قابل انکار نبود و جسیکا را به فکر فرو میبرد. صبح روزی را به یاد میاورد که نیروهای خدماتی جسد بیجان اشمیت را ملافه پیچ میکردند. او تازه از مرخصی کریسمس به کلینیک بازگشته بود و مدتها بود که دیگرنه انگشتانش را می مکید و نه اقدام به خودکشی کرده بود. از همسرش شنیده بود که حال اشمیت خیلی خوب شده و آنها قرار است به زودی بچه دار شوند. جسیکا میدانست که اشمیت قربانی عوارض کنترل نشده داروهای جدید شده است. آیا کتابخانه کوچکی که از در آمد آن قرارداد لعنتی در کلینیک ساخته بود ارزش از دست رفتن اشمیت را داشت؟ چند بیمار مثل اشمیت بودند؟ چطور آنهمه از اهدافش برای ترمیم روان بیماران فاصله گرفته بود؟  آیا همین یک اتفاق کافی نبود تا آنهمه امتیازات را رها کند و دوباره سلامتی  بیمارانش را در الویت قرار دهد؟ احساس میکرد غم بزرگی روی سینه اش سنگینی میکند. دلش میخواست گریه کند. نگاهی به همسفرانش انداخت و با خود فکر کرد آیا کدامیک از اینها میتوانند به اندازه من برای رسیدن به لیورپول دلیل داشته باشند؟ این بهترین فرصت برای جبران کوتاهی های گذشته است. در دلش به کاترین که آرام به پشتی مبل چرمی تکیه داده بود غبطه خورد. این اولین باری بود که دلش میخواست جای کس دیگری باشد. 

 

کاترین به ظاهر آرام و بی تفاوت نشسته بود، اما برخلاف همیشه حواسش کاملا به گفت و گوها و حس و حال اطرافیانش بود. صحبت هایی که بین همسفرانش رد و بدل می‌شد دیگر به نظرش بی فایده و خسته کننده نمی آمد. دوست داشت در مورد آن‌ها بیشتر بداند، دنبال بهانه میگشت تا سر حرف را با آنها باز کند. البته در همان چند ساعت پس از واژگونی قطار توانسته بود تا حدودی با آنها آشنا شود و این مسئله برای خودش عجیب مینمود. به این فکر می‌کرد که چه چیز در وجود این چند نفر هست که مرا اینگونه برای شناخت بیشترشان کنجکاو می کند، در حالی که با گذشت سال ها هنوز اکثر کارگران کارخانه و مزرعه را نمی شناسم و هیچگاه هم علاقه‌ای به شناخت بیشترشان نداشتم. با خود اندیشید تا جایی که یادم هست هیچ گاه برای آشنایی با کسی یا شناخت بیشتر اطرافیان اصرار نورزیده ام. آهی کشید و گفت حتی شناخت بیشتر اندی! کاترین عادت نداشت خیلی برای شنیدن حرفهای دیگران وقت و حوصله بگذارد. شاید این ویژگی ریشه در مشکلی داشت که برای تکلم پدرش ایجاد شده بود و کاترین مجبور بود برای پر کردن این خلٲ و شکستن سکوت دردناک خانه بیشتر صحبت کند و در پاسخ، به نگاه دقیق و کنجکاو پدر اکتفا کند، بی آنکه حرفی بشنود. اما در این لحظات، کاترین دوست داشت پای صحبت همسفرانش بنشیند. احساس می‌کرد تک تک کلمات ساده و بی آلایش این چند نفر، با روح و جانش آمیخته می شود و حرف های هر کدامشان او را از دل ایستگاه بین راهی به گوشه ای از خاطرات دور و درازش می‌ کشاند. از خودش پرسید: چگونه درطول مسیر، در واگن قطار متوجه نگرانی و آشفتگی حال آدام نشدم؟! مرد بیچاره حتماً کار بسیار مهمی دارد که در این ساعت از شب و با این وضعیت آب و هوا اصرار به ادامه مسیر دارد! با اینکه کاترین حتی دوست نداشت تصور کند در این هوای سرد و تاریک از ایستگاه بیرون برود، اما دلش میخواست چاره ای برای رسیدن به ایستگاه بعد پیدا کند تا قدری از ناراحتی و آشفتگی آدام کمتر شود. کاترین دست به سینه نشسته بود و به آدام نگاه می کرد، مرد مستٲصل و ساده پوشی که بی توجه به سایرین، کنار پنجره قدم میزد و فکر میکرد.  هیچ شباهتی بین آدام و سالمون، کارگر سیاه پوست مزرعه نبود اما انگار رفتار، حالات و حتی جملات هر کدام از همسفران ناخودآگاه خاطرات دور و درازی را برای کاترین زنده میکرد. با اینکه زمان زیادی از خاطره های تلخ و شیرینش می گذشت اما کاترین میتوانست آن ها را دقیق و با تمام جزئیات به خاطر بیاورد. سالمون کارگر سیاه پوستی بود که از سنین کودکی در مزرعه برای جان واتسون کار میکرد. او پدر، مادر و همسر باردارش را بر اثر ابتلا به بیماری وبا از دست داده بود و تنها همدمش دختر معصوم و مهربانش لولا بود که معجزه وار از مادری بیمار متولد شده بود و حالا دیگر حدود ده سال سن داشت. لولا با وجود مشکل مادرزادی لگنش که راه رفتن را برایش دشوار می نمود، توانسته بود تمام این سال ها مرحمی باشد بر دردهای سالمون. او انگیزه ی بزرگی به حساب می آمد تا سالمون بتواند مهمترین سالهای جوانیش را با تحمل سخت ترین کارها در مزرعه ی واتسون سپری کند. کاترین روزی را به خاطر می آورد که سالمون نتوانسته بود پولی را که برای تهیه ی داروهای دخترش از جان، قرض گرفته بود به موقع پرداخت کند. جان هم دستور داده بود او را به درخت ببندند و شلاق بزنند. کاترین علی رغم میل باطنیش، چون مسئول  حساب و کتاب و امور مالی پدرش بود هرچند وقت یک بار مجبور به حضور در مراسم اینچنینی و دیدن صحنه هایی از این دست بود. او می دانست دخالت در کار پدر در چنین مواقعی نه تنها فایده ای نداشته و موجب سلب اعتماد واتسون نسبت به او نیز خواهد شد. اما آن روز، نگاه اشک آلود و پر از درد لولا دختر سالمون، پشت پنجره ی کلبه ی محقرشان در گوشه ی مزرعه، حساب سالمون را برای کاترین از دیگران جدا کرده بود. کاترین با دیدن چهره ی معصوم و محزون دخترک پشت پنجره، در گوش پدر زمزمه ای کرد و با عجله به طرف کلبه دوید و پس از مکث کوتاهی کنار لولا به او گفت نگران نباش همه چیز روبه راه می شود و دوان دوان پیش پدر بازگشت و گردن بند ظریفی را روی میز جلوی جان گذاشت. گردن بند، قدیمی بود و نگینش به ظاهر مروارید می آمد. جان گردن بند را برداشت و با دقت برانداز کرد سپس با صدای بلند رو به سالمون گفت: پنج ضربه شلاق می خوری تا یادت بماند بازپرداخت بدهی بسیار مهم تر از حفظ یادگاری های مادرت است، اگر بار دیگر خطایی از تو سربزند بخششی در کار نخواهد بود سالمون! در آن لحظه تمام حواس کاترین به چشمان دختر سالمون بود، نگاه اشک آلود و پر از دردی که حالا پر بود از شوق و امید. دختر بیچاره  شنیده بود به ندرت کسی از زیر ضربه های بی امان شلاق، جان سالم به در می برد و ناباورانه برای زنده ماندن پدرش خدا را شکر می کرد. با اینکه متوجه نشد چه اتفاقی افتاده اما با نگاهی مهربان از کاترین تشکر کرد و می دانست زنده ماندن پدرش را مدیون فداکاری دختر واتسون بزرگ است. اشتیاق و برق نگاه کاترین هم دست کمی از لولا نداشت. با اینکه سعی می کرد شادیش را از پدر پنهان کند اما از اینکه بار دیگر توانسته بود بی گناهی را، از چنگال عقوبت پدر برهاند بسیار خوشحال بود. هیچ کس حتی لولا هم نفهمید آن روز کاترین در گوش پدر چه گفت که باعث آزادی بی ‌درنگ کارگر سیاه پوست و بدهکار مزرعه شد. کاترین به پدرش گفته بود گردن بند قدیمی و باارزشی از مادر سالمون به جا مانده و کاترین آن را بارها در گردن لولا دیده است و گمان می کند ارزشی بیشتر از میزان بدهیشان دارد. او به پدرش پیشنهاد داده بود گردن بند را به جای بدهی اش بردارد و به جای اینکه وقتشان را صرف گوش دادن به آه و ناله ی سالمون کنند به باقی حساب و کتاب های ماه برسند. هیچ کس غیر از کاترین نمیدانست حقیقت ماجرا چیست! دو روز قبل که کاترین طبق عادت هر ماه و دور از چشم پدر، برای دیدن مادر روحانی و پیشکش کردن کمک های نقدی به کلیسا رفته بود، از خدمه ی کلیسا شنیده بود مادر روحانی پیر ومهربان در بستر بیماریست و طبق گفته ی پزشکان کلیسا فرصت چندانی برای زنده ماندن ندارد. کاترین بی درنگ به اتاق مادر روحانی رفت و از دیدن حال او بسیار غمگین شد. ساعتی در کنارش ماند، در پایان دیدارشان، مادر گردن بند مروارید قدیمی را به پاس خدمات و کمک های فراوان  کاترین به او هدیه داد اما کاترین می دانست این یادگاری قرار است پس از مرگ مادر روحانی، یادآور ارتباط کاترین با فضای کلیسا و بهانه ای برای ادامه ی این ارتباط عاطفی و روحی باشد. مادر روحانی مدت زیادی بود که کاترین را میشناخت و خوب می دانست کاترین بیشتر ازهر چیز نیاز به یک هم زبان دارد، کسی که بتواند هرزگاهی که کاترین دوست داشت حرف بزند پای صحبت هایش بنشیند. حرف های پراکنده و نصفه نیمه ای که گویای حال پریشانش بودند و بازگو کردنشان صرفا حالش را برای مدت کوتاهی بهتر می کرد. گردن بند یادگاری مادر روحانی، برای کاترین بسیار با ارزش و مهم بود اما با اتفاقات پیش آمده دیگر جان واتسون مالک آن شده بود و معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار گردن بند بود، اما خوشحالی لولا اهمیت این موضوع را در نظر کاترین ناچیز می نمود.تمایل و اشتیاق کاترین برای کمک به آدام با همیشه فرق داشت، این بار بر خلاف دفعه های قبل کاترین می خواست به کسی کمک کند که جان واتسون در حق او ظلمی نکرده و شرایط پیش آمده برای آدام هیچ ربطی به کاترین و پدرش نداشت.

 

با اینکه سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را تقریبا بسته بود، سنگینی نگاه دختر جوان هم کوپه ای را روی خود حس می کرد.نمی توانست تشخیص دهد که آن حس غریب نهفته در چشمهای دخترک، که از بین جمع فقط آدام را می نگریست، ترحم است یا کنجکاوی و یا تمسخر... هرچه بود، برای آدام که به اندازه ی کافی از واژگونی قطار کلافه بود،آن طرز نگاه آزار دهندگی مضاعف داشت. بلند شد تا کمی قدم بزند،اما صدای قدمهایش سکوت سالن را شکسته بود و احتمالا دیگران را آزار می داد، تصمیم گرفت کمی کنار پنجره بایستد ، شاید زمان بگذرد و کسی به کمکشان بیاید. سرش را برگرداند، نگاهش با نگاه دخترک، تلاقی کرد، دخترک که گویی منتظر چنین فرصتی بود، بلافاصله سر صحبت را باز کرد و از آدام پرسید که آیا کاری از دستش بر می آید یا نه. آدام تشکر کرد و دوباره مشغول تماشای منظره ی خسته کننده ی بیرون، از شیشه ی بخار گرفته ی سالن شد. یاد روزی افتاد که جیم، همان مشتری پر و پا قرص و لاابالی مغازه ی روبرویی، به دلیل مسمومیت ناشی از مصرف بیش از حد الکل، از شدت تهوع، روی سنگفرش جلوی بار افتاده بود و لی لی، با چشمانی اشکبار، از پنجره ی خانه او را می پایید. آن روز آدام، نگاه غمبار لی لی به جیم را، برخاسته از ترحّم تلقّی کرده بود...با خودش فکر کرد کاش همان روز، مسمومیت، کار پسرک را ساخته بود! روزی که خیلی اتفاقی آن دو را با هم دیده بود، دنیا برایش به آخر رسیده بود. یادش آمد که چه قیامتی به پا کرده بود، صدای التماسهای ژاکلین که آدام را به سکوت دعوت می کرد و تصویر چشمان اشکبار لی لی ، در ذهنش شکل می گرفت و ضربان قلب آدام را چنان تند کرده بود، که انگار قلبش با هر تپش مشتی به سینه اش می کوبید. عرق سردی روی پیشانی آدام نشسته بود. با خود اندیشید که اگر آن دو جسد، واقعا ژاکلین و لی لی باشند...حتی فکرش قلب آدام را از جا می کند، تصمیم گرفت به جای خیالبافی، کمی با هم قطاران صحبت کند، شاید از اندوه مزمنی که گرفتارش بود ، کاسته شود. به جز آدام که کنار پنجره ایستاده بود، بقیه روی صندلی های سالن، نشسته بودند. از چهره های در هم و غرق تفکرشان پیدا بود اگر بیش از آدام در عذاب نیستند، اندوهشان کمتر از او هم نیست. دلش برای آنها سوخت، چرا تا آن لحظه متوجه احساس مشترک بین خودش و آنها نشده بود؟ چرا سعی نکرده بود با چند کلمه احوالپرسی یا بذله گویی ، حال همسفرانش را بهتر کند؟ یادش آمد همیشه آدم متوقع و مغروری بوده است...همیشه با قهرها و اوقات تلخی های نا به جایش پس از درگیریهای معمولی زن و شوهری با ژاکلین، که از قضا اغلب هم خودش مقصر اصلی بود! زندگی را به کام همسر و دخترش تلخ می کرد تا جایی که ژاکلین، بدون اینکه مقصر باشد، مجبور به عذرخواهی شود و آدام هم نیشخند پیروزمندانه ای بزند و زندگی به حالت نه چندان خوشایند و روبراه قبل از نزاع برگردد. نگاهی به مسافران کوپه ی چهارصد و دو انداخت. چهره ی درهم، آشفته و غرق تفکر مرد جوانی که می دانست نامش ویلیام است نظر آدام را جلب کرد. خواست تا سکوت را بشکند و سر صحبت را باز کند، تک سرفه ای کرد و با دستپاچگی گفت: آقای ویلیام ، شما برای چه عازم لیورپول بودید؟

 

ویلیام با لبخندی از دعوت ساده ی  آدام به هم‌کلامی استقبال نمود و گفت: برای دیدار عزیزی به روستایی در نزدیکی لیورپول می روم. این عادت همیشگی ویلیام بود که تمایلی به بروز اطلاعات زندگی شخصی‌اش نداشته باشد و اگر در شرایط معمول زندگی بود، به همین توضیح کوچک بسنده می کرد. اما در این لحظه نگاه پرسشگر آدام به او فهماند که این پاسخ نمی تواند دلیل موجهی برای این همه شتاب باشد. پس ادامه داد: می‌دانید مسئله مرگ و زندگی در میان است... و ناگهان احساس کرد کلمات اخیر در مغزش انعکاس می یابد: عزیز... عزیز... مرگ و زندگی... مرگ و زندگی... گویا این واژه ها به تدریج برایش بی معنا می‌شد و رنگ می‌باخت. آیا براستی ویرجینیا عزیزِ او بود؟ او از خواهرش جز یک انسان مفلوک و بی اراده چیزی در ذهن نداشت. به یاد نمی آورد که هرگز ویرجینیا در مقام یک سرپرست و هم خون و عضوی از خانواده به او توجه مخصوص و علاقه و محبتی داشته باشد. ذهنش به مرور مملو از پرسشهایی می شد که نمی‌دانست چرا در این شرایط به سراغش آمده اند: چرا ویرجینیا هرگز در مقابل رابرت از من دفاع نمی‌کرد؟ آیا او که همیشه حسرت داشتنِ یک فرزند را بر دل داشت نمی توانست پس از مرگ  پدر و مادرم ذره ای از محبت مادرانه اش را نثار من نماید؟ یعنی علاقه و عشقِ خواهرم نسبت به رابرت تا این حد قوی بود که حتی از برادرِ خردسال و یتیمش هم به خاطر جلب رضایت او مایه بگذارد؟ شاید همین تجربه تلخ ویلیام از جنبه زشت و ویرانگر عشق باعث شده بود تا این لحظه از زندگی از برقراری هرگونه رابطه احساسی گریزان و حتی بیزار باشد. حالا کم کم درک می نمود آنچه که او را به این سفر وا داشته، تنها احساسِ ترحمی ست که نسبت به ویرجینیا در دل دارد، و یا بهتر است بگوید نسبت به خودش، چون حالا ویرجینیا تصویری از کودکیِ خودش را در ذهن ویلی تداعی می نمود: انسان آزرده ای که نیازمند و چشم انتظارِ کمک بود. ویلی احساس می‌کرد این دستِ یاری که به سوی ویرجینا دراز نموده، در حقیقت خودش را از اعماق سختی‌های کودکی بیرون خواهد کشید، خاطرش را از تمام افکار و یادهای آزاردهنده خواهد زدود و پلی خواهد شد تا او را با کمترین دشواری به دنیای امروز پیوند بزند. مرگ و زندگی... چرا این کلمات را به زبان آورده بود؟ آیا ویرجینیا بدونِ کمک ویلیام خواهد مرد؟ اصلا چرا ویلی فکر می‌کرد که ویرجینیا هم نجات خود را در دوری از روستا می‌داند؟ برای او که خانواده، دارایی و جوانی اش را وقف عشق ورزیدن به رابرت نموده، پس از مرگ رابرت چه امید و آروزیی باقی مانده است؟ برای او چه تفاوتی دارد که بقیه عمرش را در کلیسا بگذراند یا خانه برادرش؟ اگر ویرجینیا نخواهد با من به بریستول بیاید چه؟ صدای آدام رشته افکار ویلیام را از هم گسست: مرگ و زندگی؟ پس حق دارید اینقدر برای رسیدن شتاب داشته باشید. اما فعلا گویا چاره ای جز صبوری نیست. ویلیام به صورتِ در هم و کنجکاو آدام خیره شده بود. دلش می خواست تمام آنچه که ذهنش را مشغول کرده با او درمیان بگذارد. با خود فکر کرد: همین امروز و فردا راهِ من از این مرد غریبه جدا خواهد شد، کاش می توانستم آنچه در دل دارم را برایش بازگو کرده و از او چاره جویی کنم. دنبال واژه مناسبی برای ادامه صحبت بود که آدام مشکلش را حل کرد: اگر اشتباه نکنم برای عضوی از خانواده شما مشکلی پیش آمده است. ویلیام به نشانه تائید سرش را تکان داد و گفت: خواهر بیوه ای دارم که به تنهایی در روستایِ زادگاهمان روزگار می گذراند. به تازگی دریافته ام که شرایط زندگی برایش خیلی نامساعد شده و به همین خاطر در تلاشم تا هرچه زودتر خود را به او برسانم. آدام در دل با این مرد احساس همدردی می کرد؛ چرا که دلیل سفر هر دویِ آنها یافتن و نجات اعضایِ خانواده بود. جمله بعدی ویلیام که زمزمه ای از سرِ شرم بود احساس نزدیکی و همدردی آدام را بیشتر کرد:  راستش را بخواهید خودم را در بروز این شرایط بی تقصیر نمی‌دانم...آدام با شنیدن این جمله بی اختیار لبخندی زد و گفت: پس انگیزه سفرِ هر دوی ما یکی ست: عذابِ وجدان! و این واژه را به قدری بلند گفت که ناخودآگاه توجه دیگران را به خود جلب کرد. برای لحظاتی سکوتی سنگین و مبهم در میان هم‌سفران برقرار شد. گویا هرکس به نوعی در ذهن خویش این واژه را حلاجی می‌کرد. دقایقی به همین منوال گذشت تا اینکه لحنِ عجیب و آزاردهنده آدام سکوت را شکست: البته اگر وجدانی وجود داشته باشد! کاترین با شنیدن جمله ی اخیر احساس کرد که در کلامِ آدام طعنه‌ای خطاب به او نهفته است پس سرش را به نشانه تاسف و انکار تکان داد و با لبخندی از سر تمسخر گفت: عذاب وجدان! انسانهای موفق فرصتی برای اینگونه فلسفه بافی‌ها ندارند. این زندگیِ عوام و طبقات ضعیف است که با چنین باورهایی گره خورده تا سرگرمی برای روزمرگی هایشان داشته باشند. دنیل در تائید صحبت کاترین پس از خنده ای بلند و نسبتاً طولانی از جا بلند شد و رو به همسفرانش گفت: دوستان! زندگی، طی کردنِ مسیری یک طرفه است. من در این لحظه اینجا ایستاده ام و آنچه را که می‌بینم فقط تصویر حال و آینده است. چه اهمیتی دارد که در گذشته چه کرده ام و چه بر من گذشته. خوشبختی و لذت بردن از زندگی تنها چیزی است که ارزش فکر کردن و زیستن دارد. جسیکا که آرام و بی تفاوت روی مبل نشسته بود با لحنی شمرده اما واضح و محکم گفت: انسان ها تا ابد نسبت به آنچه که با اختیار و اراده انجام داده اند مسئول می باشند. ویلیام از شنیدن این جمله کمی مضطرب شد و به نشانه اعتراض گفت:  اختیار و اراده؟... من زمستانهای این نواحی را می شناسم. سرمای وحشی این منطقه حتی فکر آدمها را منجمد می سازد. برای نوجوانِ کارگری که شب هایِ سرد این سرزمین را در گوشه اصطبل به صبح می‌رسانده ، اختیار و اراده چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ آدام که گویا نگاهش به پنجرة مقابل که چیزی جز تاریکیِ شب و هجوم برف در آن هویدا نبود، گره خورده بود گفت: این منصفانه نیست که هیچ فرصتِ جبرانی وجود نداشته باشد... کاترین نگاه تحقیرآمیزی به آدام انداخت و گفت: کسی که خود با دیگران منصفانه برخورد نکرده، چطور می تواند توقع انصاف از زمانه داشته باشد؟ نگاه چهار مسافر کوپه ی 402 به آدام خیره شده بود و این وضعیت برای او که به اندازه کافی از سرگذشت نامعلومِ دختر و همسرش رنج می کشید، غیرقابل تحمل بود. عرقِ سردی روی پیشانی اش نشسته بود و بند بند وجودش زیر بارِ سنگین نگاه آنها منقبض می شد و در هم فرو می رفت. به سختی دستهایش را بالا آورد و صورتش را پوشاند و سپس با صدای گرفته و لرزانی گفت: من فقط چند روز فرصت می‌خواهم. فقط همین... از میان جمع، ویلیام از شرایط سختی که برای آدام پیش آمده بود، بیش از دیگران متاثر شد و در حالیکه دستش را روی شانه او می گذاشت زیر گوشش زمزمه کرد: تو صلاح آنها را می خواستی...