قسمت چهارم - تاریک و روشن

 

 

دنیل احساس کرد تمام گذشته به مانند کارتهای بازی حاوی تصاویری از هر اتفاق روی میزی مقابلش روی هم تلنبار شده است. انگار مجبور به انجام بازی بود. هر بار که در خیال خود دست دراز می کرد و کارتی را به تصادف از میان انبوه کارتها بیرون می کشید، تصاویر روی کارت همچون فضایی چند بعدی او را به درون آن خاطره می کشیدند. اتفاقاتی که گاه مربوط به گذشته ی خود او بودند و گاه مربوط به سرگذشت هر کدام از همسفران او می شدند. اتفاقات تلخ و سیاه چنان با رویدادهای خوش و شیرین در هم تنیده شده بودند که در هر لحظه می توانستند توامان شادی و غم را به سوی قلب او روانه سازند. با دیدن اشتباهات کوچک و بزرگش در گذشته آرزو کرد کاش می توانست همه ی جهان را برای تسکین اندوه و پشیمانی اش به یاری بطلبد. می توانست اندوه و استیصالی شبیه به حال خود را از چهره ی تمام همسفرانش بخواند. شب برفی طولانی، حوصله ی عجیبی برای مرور خاطرات سفید و سیاه آن جمع داشت. خاطراتی که هرکدام با طرح و رنگی متفاوت از هم زنده و برجسته می شدند. کارتها شبیه مناظری از زندگی بودند که احساسات حاضرانشان به آنها رنگ و روح می دادند. انگار هر کدام از مسافران اتفاقات را با رفتار خود ترسیم کرده بودند و با احساساتشان در آن لحظه آنها را رنگ آمیزی کرده بودند. تصاویری جادویی با زمینه ای از حسادت، انتقام، کینه، مهرورزی و تمامی آنچه که آدمی در زندگی می تواند بیاندیشد یا به دست خویش انجام دهد. چشمهایش را بست و روزی را به یاد آورد که آتش سوزی در یکی از بخش های کارخانه منجر به مرگ تعدادی از کارگران شده بود. صاحبان کارخانه او را به واسطه تسلط و نفوذ کلامی که در بین کارگران داشت برای آرام کردن کارگران خشمگین انتخاب کرده بودند. به وضوح کوتاهی در تامین امکانات حداقلی برای کارگران و ایمن نبودن محیط و تجهیزات کارخانه عامل وقوع حادثه بود. دنیل با اینکه به خوبی از این ماجرا آگاه بود ولی برای خوشایند روسای خود موضوع را در نظر کارگران جور دیگری جلوه داد و مانع از اعتصاب آنها شد. خانواده های کارگران کشته شده را از شکایت و دریافت خسارت منصرف کرد و با پرداخت مبلغی ناچیز به بازماندگان کارگران کشته شده قائله را خاتمه داد. بابت این خوش خدمتی ارتقاء شغلی چشمگیری پیدا کرده بود و به خاطرش تمام تلاشش را به کار بست تا امی را از درج جزئیات حادثه در روزنامه بازدارد. به یاد آورد که چگونه از طریق اعمال نفوذ بر صاحبان روزنامه آنها را وادار به اخراج موقت امی ازکار کرده بود. حالا پس از مدتها داشت به خانواده ی آن پانزده کارگری که در آتش سوخته بودند فکر می کرد. می توانست درک کند که حقوق کارگران کارخانه به سختی کفاف گذران یک زندگی ساده را می دهد چه رسد به اینکه همان حقوق ناچیز نیز قطع گردد. از فکر رنجی که به خانواده های کارگران فوت شده در این سالها رسیده است قلبش به درد آمد. پاهایش را بی توان یافت و کنار دیوار روی زمین نشست. این همان تنهایی و ترسی بود که در همه ی این سالها از آن به مشغله های روزانه و مهمانی های شبانه پناه برده بود. این بار اما در این شب برفی در گوشه ی این ایستگاه خلوت ترس و تنهایی و تاریکی از هر سو احاطه اش کرده بود. با خود اندیشید امی و استیون اکنون کجا هستند، خانواده ام در روستای کوچکمان چه حال و روزی دارند، در این سالها برای بهتر شدن زندگی کارگران کارخانه چه کرده ام؟   با خود عهد کرد فردا با رسیدن اولین کمک، سفر به لیورپول را رها می کنم و برای رسیدگی به حال خانواده های قربانیان آتش سوزی به بریستول باز خواهم گشت. باید همسر و فرزندم را پیدا کنم، کارهای نا تمام زیادی دارم..

نگرانی و نومیدی که در چهره دنیل موج میزد جسیکا را بر آن میداشت تا چیزی بگوید. شاید چند جمله انگیزشی و امید بخش یا دعوت به آرامش و صبوری. اما انگار لبهایش را بهم دوخته بودند. احساس میکرد سالهاست حرف زده است. بیشتر از آنچه که باید انجام میداده، سخن گفته است. در سالهای اخیر او دیگر تنها یک تئوریسین و سخنران شده بود تا درمانگر. به متن سخنرانی اش که قرار بود در همایش لیورپول ارائه دهد فکر کرد. دلش میخواست این بار بجای ارائه نظرات و راهکارهای درمانی اش، دعاهایی را که سالهای دور با بیمارانش در کلیسا زمزمه میکرده برای همه بخواند. نجواهای عاشقانه و ناهماهنگ بیماران که با تمام سادگیشان عشق خود به پروردگار و انسانهای دیگر را به رخ آواهای موزون و پر رنگ و ریایی که در خاطر کلیسا به جا مانده بود می کشیدند. حال خوب بیماران در روزهای یکشنبه هنگامیکه از کلیسا بازمیگشتند باعث حیرت پزشکان میشد و این دست افتخارات در کارنامه کاری جسیکا کم نبود. گویا سنگینی لحاف برفی که روی تن روستا کشیده شده بود، مسافران منتظر در ایستگاه روستایی را نیز به سکوت و اندیشیدن وامیداشت. برای جسیکا نیز چنین بود. سالهایی را به یاد میاورد که تمام هم و غمش آن بود که تا جاییکه میتواند آرام بخشها را از رژیم دارویی بیمارانش بخصوص هنگام خواب شبانه حذف کند. او اعتقاد داشت خستگی جسمی بیماران باید بر آشفتگیهای روحیشان غلبه کند تا آرام بخوابند. جسیکا برای رهایی بیماران از افکار و انرژیهای منفی ذهنی، آنها را وادار میکردتا علاوه بر کاردر آشپزخانه، باغبانی و نظافت سرویسهای بهداشتی چند ساعت در روز برقصند و آواز بخوانند. اکثر اوقات خودش نیز با آنها همراه میشد و از حرکات ناموزون و کودکانه آنان لذت میبرد و تشویقشان میکرد. بهترین پاداشی که جسیکا در قبال آنهمه تلاش انتظار آنرا میکشید تنها یک جمله در پرونده بیماران بود. صبح ها که گزارشات پرستاران را میخواند به دنبال این جمله میگشت:" شب گذشته بیمار بعلت خستگی بدون صرف شام و دارو به خواب رفته است." تنها جسیکا بود که ارزش این جمله ساده را با تمام وجود درک میکرد و حالا حتی یادآوری آن هم جانش را پر از شادی وصف ناپذیر و حسرت عمیقی میکرد. حسرت از دست دادن هم نشینی با آفریده های پاک خداوند و خدمت کردن به آنها که سالها بود جسیکا خودش را از آن محروم ساخته بود. وقتی خوب میاندیشید یقین پیدا میکرد که متاع دندانگیری هم در عوض آن به دست نیاورده است‌. واقعا چه راهی برایش باقی میماند جز آنکه در صدد جبران برآید. شاید برای جبران اشتباهاتش هتل بیمارستانی هم نیاز نباشد. دوباره نگاهی به دنیل انداخت. اینبار حسرت و نومیدی او هم کمتر از همسفرش نبود. پس همچنان سکوت کرد و تنها آرزو کرد تا بتوانند روزهای خوبی را در پس آنهمه حسرت و ناکامی رقم بزنند.

 

 

 

سکوت و سنگینی فضای ایستگاه که با چهره های پریشان و بلاتکلیف همسفران غم بارتر می شد دیگر برای کاترین قابل تحمل نبود. از جایش بلند شد و به سمت در ورودی ایستگاه رفت. با اینکه می دانست هوای برفی بیرون بسیار سرد است اما در را باز کرد و روی پله ی اول ایستاد. به دوردست ها خیره شد. تا چشم کار میکرد برف بود و برف. سفیدیِ برف های یک دست روی زمین در دل تاریکی شب، کاترین را به یاد آخرین صحنه‌ای که از مادرش به خاطر داشت انداخت. زمانی که مادرِ جوانش را با لباس سفید عروسی جلوی چشمان کاترین ۴ ساله، در تابوت سیاهی گذاشتند. تابوتی که عمق و تاریکی اش در ذهن کوچک کاترین، بیشتر از این نیمه شب تاریک می نمود. نفس عمیقی کشید، روی پله نشست و زانوهای بی جانش را بغل کرد. درست همانطور که پس از مرگ مادرش مدت‌ها روبروی قاب عکس اومی نشست و انتظار بازگشتش را میکشید. خیلی طول کشید تا باور کند صاحب آن لبخند زیبا و مهربان دیگر باز نخواهد گشت. یاد مادر، کاترین را از فضای ایستگاه و حضور همسفرانش دور کرد تا جایی که احساس میکرد در دل تاریکی شب روی آن پله منتظر مادرش نشسته است. انتظار بی پایان کودکی دوباره در وجودش جان گرفته بود، جدی تر و قوی تر از قبل. با خود اندیشید چگونه این همه سال از یاد مادرم غافل بودم. یعنی رسیدگی به پدر، کارخانه و امورات شخصی‌ام اینقدر وقت‌گیر بوده که آخرین باری که به آرامگاه مادر رفتم را به خاطر ندارم. اصلا چرا وقتی دلم میگرفت به آرامگاه او نمیرفتم و با او درد دل نمیکردم. چرا یک بار در کلیسا به یادش نیفتادم و برایش دعا نکردم. یک آن از خودش متنفر شد. چیز زیادی از مادر و دوران قبل از مرگ او یادش نبود، حتی نمی دانست چرا تمام این سالها در ناخودآگاه ذهنش جان را مقصر مرگ مادرش می دانست. با این حال هیچ گاه جرٲت نکرده بود علت مرگ او را از پدرش بپرسد. کاترین چشم به جاده دوخته بود و به این می اندیشید که در جواب مادرش چه بگوید، چه بهانه ای بیاورد که سالها غفلتش را توجیه کند. اصلاً با چه رویی قرار است با او روبرو شود؟! اما امیدوار بود. کاترین مطمئن بود مادر حتما او را خواهد بخشید. با فکر دیدار مادر و تصور آغوش بخشنده و مهربانش، وجود یخ زده اش را گرم میکرد. باور بازگشت مادر لحظه به لحظه در وجود کاترین پررنگ تر می شد تا جایی که احساس می کرد صدای قدم های مادرش را میشنود، همانطور آرام و متین، همانقدر منظم و مطمئن...

حس عجیبی وجود آدام را احاطه کرده بود، حسی که بعد از آن حادثه مدتها بود با آن غریبه شده بود، آرامش.. آدمی که تا چند لحظه پیش، حتی نشستن روی نیمکت سالن، کلافه اش می کرد و مدام در اضطراب کِی بروم؟ و کجا بروم؟  بود، حالا صندلی نه چندان راحت این سالن انتظار بین راهی را، امن ترین نقطه ی دنیا یافته بود. یک لحظه این فکر از ذهنش گذشت که نکند دلیل این حسّ تازه، این است که دختر و همسرش در کوپه ی دیگری از قطار، با او همسفر بوده اند و آنها هم به زودی به سالن ایستگاه می آیند و بالاخره آدام را پس از ماهها، از شرّ تمام فکر و خیالها و دلتنگی ها و انتظارهای دنیا خلاص می کنند؟ در دلش به فکر محالی که از ذهنش گذشته بود، خندید اما حضور آنها را خیلی نزدیک به خود حس می کرد، خیلی نزدیک.. با خود گفت: میدانم که پیدایتان می کنم. روزنامه ی کنار دستش را برداشت و نگاهی به آن انداخت، در صفحه ی حوادث، چشمش به تیتر جنجالی آن روزها افتاد، کشف جسد یک زن و یک دختر جوان در پارک.. روزنامه را کنار گذاشت، نمیخواست حتی لحظه ای به دنیای بدون ژاکلین و لی لی فکر کند. دوباره پشت پنجره رفت، در سپیدی و سکوت برف، احساس کرد دو نفر به سوی ایستگاه می آیند، خوب نگاه کرد، دو زن دوان دوان به سوی سالن می آمدند. موهای یکی از آنها چقدر شبیه موهای لی لی، دخترش بود..اما آن دیگری، کمی از همسرش لاغرتر بود. خوشحال شد، فریاد زد: بالاخره نیروهای کمکی رسیدند! هم قطارانش، همگی لبخند زدند. آدام چند قدم جلو رفت و کنار در ورودی سالن ایستاد، گرمای عجیبی وجودش را فرا گرفت، آن دو نفر، آن دو زن، نزدیکتر شدند، طنین گامهای آنها بر سکوت برفی ایستگاه غلبه کرده بود و در فضا پیچیده بود، آدام احساس کرد قلبش دارد از شدت هیجان از سینه اش بیرون می زند، آن دو زن، همانها که کشف جسدشان تیتر صفحه ی حوادث روزنامه بود، ژاکلین و لی لی، با همان صورتهای مهربان، به آدام نزدیک و نزدیکتر شدند... آدام زیرلب گفت: خواب می بینم؟ ژاکلین با خنده گفت: از این به بعد، تمام رویاهامان به تحقق خواهد پیوست...

سنگینی دست ویلیام بر شانه آدام  گویا او را از اعماق دنیایی دیگر بیرون کشید و زمزمه صمیمانه اش که او را به آرامش و خویشتن داری دعوت می کرد وی را در شرایط دوگانه عجیبی قرار داد. انگار در حالتی بین خواب و بیداری شناور بود، یک سوی این حال، رویای شیرینی بود که چند لحظه پیش به وضوح آن را دیده و هنوز تاثیراتش را در فضای اطراف حس می کرد: طنین صدای خنده ژاکلین در گوشش بود، بوی لباسهای نمدار و سوز سرمایی که با خود از بیرون آورده بودند در فضای اتاق پیچیده بود... و از سوی دیگر هم‌کوپه‌ای‌هایش را می دید که مایوسانه پشت سرش ایستاده بودند و از سر ترحم به او نگاه می کردند. آدام مبهوت از آنچه اتفاق افتاده در حالیکه یقه ویلیام را در دست گرفته بود فریاد زد: باور کنید، سوگند میخورم که آنها را دیدم. همینجا بودند. سپس ویلیام را همراه خود به سمت در ‌کشید و گفت: درست اینجا ایستاده بودند... اما چرا به یاد نمی آورد که زنها چگونه وارد ایستگاه شده بودند، درِ ورودی بسته بود. آدام مطمئن بود که آنها را نخست در نزدیکی ایستگاه و پس از آن به فاصله زمانی یک نفس کشیدن اینجا کنار خود در اتاق دیده است. اما به خاطر نمی آورد آنها چگونه وارد شده بودند... چه کسی در را برای آنها گشود؟ خودشان یا او؟... کاترین نفس بلندی کشید و رو به دیگران گفت: بیخود امیدوار شدیم... همه به جز ویلیام به سالن برگشتند. آدام هنوز نمی توانست باور کند که آنچه دیده یک رویا بوده است. با لحنی مصرانه به ویلیام گفت: من دیوانه نشده ام... آنها را دیدم، خودشان بودند... باور کن ویلیام بازوی آدام را گرفت و در حالیکه او را به سمت نیمکت گوشه ی سالن می برد با خودش نجوا کرد: شب عجیبی‌ست. گویا زمان در این ایستگاه متوقف گردیده و مرزهای حقیقت و خیال در هم آمیخته است. به خوبی درک میکرد که امری غیرطبیعی در این ایستگاه درجریان است و تاثیرش را بر خود و دیگران احساس می کرد. هرکس در گوشه ای از سالن نشسته و در افکار خود غرق بود. هیچ حرفی بین‌شان رد و بدل نمی شد. پس از مدتی دنیل که به نقشه رنگ و رو رفته ی روی دیوار چشم دوخته بود سکوت را شکست و با صدایی بی تفاوت که هیچ حسی را منتقل نمی کرد گفت: اگر اشتباه نکنم ما اینجا هستیم... با دست قسمتی از نقشه را نشان داد و سپس با پوزخندی ادامه داد: چقدر هیجان انگیز! قبرستان درست در قسمت شمالی ایستگاه واقع شده و راه آهن در امتداد قبرستان از جنوب به شمال کشیده شده است. سایرین هم که سوژه ای برای رهایی از فکر و خیال یافته بودند نظرشان به نقشه جلب شد. دنیل گویا متوجه موضوعی غیرمنتظره شده باشد به نقشه نزدیکتر شد و بادقت به محدوده ایستگاه چشم دوخت. پس از مدت زمانی با کمی لکنت که نشان از ترسی پنهانی بود انگشتش را روی قسمتی از نقشه گذاشت و گفت نگاه کنید، این تپه های جنوب ایستگاه... اینجا هم بله... نگاه کنید! اینجا علامت قبرستان داشته که ناشیانه پاک شده است. با کمی دقت می توانید این علامت را ببینید. ویلیام که حالا تقریبا صورتش به نقشه چسبیده بود پس از چندلحظه بررسی حرف او را تائید کرد. آدام با تردید پرسید: خب. این چه معنی دارد؟  دنیل خواست چیزی بگوید که جسیکا با لحنی محکم و شمرده که عادت معمولش بود گفت: ساده است! یعنی این ایستگاه با قبرستان محصور شده. دنیل با لبخندی عصبی سر تکان داد و گفت: بدتر از آن خانم، یعنی محل فعلی ایستگاه هم روزی قبرستان بوده است! کاترین دلش می خواست مانند همیشه مخالفت کرده و دنیل را خرافاتی و سطحی نگر خطاب کند. اما انگار زبانش یارای سخن گفتن نداشت. دیگران را می دید که بهت زده به یکدیگر خیره شده اند و گویا آنها نیز مانند او توان ابراز نظر نداشتند. برف آهسته می بارید و ناله‌های ممتد گرگی گرسنه از دوردستها تنها صدایی بود که در آن لحظات به گوش می رسید. ویلیام با خود می اندیشید که آیا ساخته شدن ایستگاه روی بقایای قبرستان می تواند توجیه مناسبی برای وضعیت روحی خودش و سایرین باشد؟ به خاطر می آورد از لحظاتی پس از تصادف و عزیمت به سمت ایستگاه مدام تصویر چهره پدر و مادرش و رابرت مقابل دیدگانش بوده است. اما برایش بسیار عجیب بود که یاد و خیال ویرجینیا بیشتر از دیگران ذهنش را مشغول ساخته. آیا این نشانه ای بود که به او بفهماند خواهرش نیز به جمع مردگان پیوسته و سفرش هیچ حاصلی در برنخواهد داشت؟ علیرغم روحیه درونگرا و توداری که داشت، انگیزه ای ناشناخته او را وادار به بیان پندارهای اخیرش به دیگران می کرد. پس بی آنکه بداند چرا سکوت وهم انگیز حاکم بر فضا را شکست و گفت: گمان می کنم موقعیت ایستگاه و تجربه نزدیک به مرگی که از سر گذرانده ایم ما را یک قدم به مردگان نزدیک ساخته و امشب به طرز حیرت آوری با آنها عجین شده ایم. آدام که تازه به آرامشی نسبی رسیده بود، با شنیدن این حرف دوباره برآشفت و با کوبیدن دستش روی میز فریاد زد: نه! نه! امکان ندارد. همسر و دختر من نمردهاند... و سپس با لبخندی کمرنگ اما امیدوار زمزمه کرد: ما دوباره شاد و خوشبخت در کنار هم زندگی خواهیم کرد... دنیل که گویا استدلال ویلیام بار سنگینی را از دوشش برداشته بود نفس بلندی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. بعد در حالیکه دستهای گره شده اش را به پشت سر می رساند گفت: بله بله آقای ویلیام. چیزی شبیه همین که گفتید حال ما را دگرگون ساخته... با طلوع خورشید از این دنیای دیوانه کننده رهایی خواهیم یافت. من یقین دارم که فردا روز خوبی برای همه ما خواهد بود... دو دوشیزه –کاترین و جسیکا- نیز با تردید خود را مجاب به پذیرش حرف دنیل کرده و بدنهای خسته شان را با اطمینان و آرامش بیشتری روی نیمکتِ کهنه رها نمودند. جسیکا با خود می اندیشید حضور دنیل در این جمع واقعا غنیمت است. او را مردی دنیا دیده ، با اعتماد بنفس و قوی یافته و در دل او را تحسین می‌کرد. کاترین با چشمانی بسته سرش را به پشتی نیمکت تکیه داده بود و در دل آروز می‌کرد آدام بتواند همسر و دخترش را به زودی ملاقات کند. حالا در دلش ترحمی قوی نسبت به این مرد پریشان احساس می‌کرد. حسی که تا آن روز کمتر در مورد دیگران تجربه کرده بود. ویلیام کنار آدام نشست و گفت: بهتر است امیدوار باشیم. و سپس رو به آدام با لبخندی که جذابیت صورتش را دوچندان می ساخت زمزمه کرد: امید!! ... این تنها برگه برنده ای است که در دست داریم. آدام که گویا پس از تمام این اتفاقات تازه متوجه زیبایی چهره ویلیام شده بود مات و مبهوت تکرار کرد: تنها برگ برنده ... تنها برگ برنده... و سرش را آرام به بازوان قدرتمند و محکم هم کوپه ای اش تکیه داد. اندکی خواب در این لحظات می توانست برای این تن های خسته و کم رمق بهترین مرهم باشد.... برف همچنان در سکوت و تاریکی می بارید و تشویش و ترس کم کم جایش را به آرامش و امید می داد.