به نام پروردگار..
انگار در خانواده از ابتدا یک رگ ادب و هنر وجود داشت. جمع شش نفرهی بچهها چیزی کم از یک محفل ادبی نداشت..
پاتوقمان هم پای تلویزیون سیاه و سفیدی بود که رقابت برای نشستن مقابلش تمامی نداشت. چه ساعتها، چه شبها، چه گفتو
شنودها.. ما کوچکترها از هزار دستان و لبهی تاریکی و ارتش سری چیز زیادی نمیفهمیدیم اما ذوق بودن در جمع پای تلویزیون
نگهمان میداشت. جمع ما تماشای ساعت خوش را خوشتر میکرد، روزگار جوانی را به کودکی پیوند میزد و سالهای دور از خانه
را زیر کرسی گرم خانه معنی میکرد..موسیقی را هم در همین فضا شناختم. از بچهها یکی صدای ناظری را میپسندید و دیگری
شیفتهی افتخاری بود..ضبط یک کاستهی قدیمی مرکب خستهای شده بود که ما را تا انتهای سرزمین رویاها با خود میبرد..
چهارده سالم بود که خواهرم پایم را به کتابخانه باز کرد.. هفتهای دوبار میرفتم، چه قدر کتاب و مجله بین ما دست به دست شد..
در آن سن و سال پایین رفتن از پلههای سرداب ذهن هسه و دوما و هدایت شکوه وهم انگیزی داشت. راهروی رمانهای جنایی مثل
فضای داستانهایش نوجوانیام را میربود..همراه ماتئی در قولِ دورنمات، مست و تلوتلو خوران از کافههای شبانه بیرون میزدم و
سنگفرشهای مه گرفته را در دل شب میپیمودم..دانشگاه رفتن بزرگترها به محفل سادهی ما رنگ و بوی تازهای داد.. پینک فلوید،
تارکوفسکی، مخملباف، سید علی صالحی..دنیایی فیلم دیدیم، خودمان نقدشان کردیم و بزرگ شدیم..چشم باز کردم، دیدم بچههای آن جمع
به دنبال تحصیل علم و نان و زندگی هر کدام به سویی رفتهاند..رگ ادبیات اما هنوز در همگیمان نبض داشت. یکی در خلوت خود
غزل میگفت، یکی مقاله مینوشت و دیگری داستان کوتاه..حالا در جادهی چهلسالگی دوباره دوشادوش شدیم تا کلاف اندیشه و رویا
را به هم ببافیم..امید که قلم این جمع در پیشگاه صاحب سوره قلم به ناصواب نگردد و قلب پیر قونیه متوجهمان شود که با ارادت زمزمه
کردهایم:
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو..