در مدح دیو..!
زمان ما امتحان ادبیات دو بخش کتبی و شفاهی داشت.. برای نمرهی بخش شفاهی معمول بود که به انتخاب معلم یکی از اشعار کتاب
فارسی را حفظ میکردیم و روز امتحان میخواندیم.. اگر هیبت دبیر، ابیات را از یادت نمیبرد و تپق نمیزدی، نمرهاش آخر ثلث
کمکحالی برای نمرهی امتحان کتبی بود.. دقیق یادم نیست، سال اول یا دوم راهنمایی بودیم.. برای امتحان شفاهی ثلث آخر، قصیدهی
دماوندیهی دوم استاد بهار به من افتاد.. برای دانشآموزی به آن سنوسال کمی ثقیل بود ولی غمم نبود که هرچه در ریاضیات عاجز
بودم در ادبیات حفظ آبرو میکردم.. صحبت ریاضیات شد، دلم نمیآید نگویم که ریاضیات در زندگی بیشتر از حسابوکتاب، قناعت
را به من آموخته بود.. آنقدر که جلوی درس ریاضی در کارنامه هر نمرهی دورقمی که میدیدم را روی دیده میگذاشتم.. داشتم
میگفتم، دماوندیه قسمت من شد و چون سرِ زنگ فارسی علاقه و استعداد را یکجا در جیب داشتم از همان روز مشغول حفظ شعر
شدم.. روزها آنقدر زمزمه میکردم "ای دیو سپید پای در بند" که شبها دیوهای سفیدی که پای در بند نداشتند خوابم را میآشفتند..
یک هفته به روز امتحان مانده بود که پای معلم ادبیات شکست.. امتحان شفاهی گرفته نشد و سوالات امتحان کتبی در شکل و شمایلی
خلاف آنچه که مختص دبیر خودمان بود، توسط یکی از ناظمها طرح شد.. این آزمون ناجوانمردانه همهی بچهها را قلعوقمع کرد و
زخم نمرهی سیزده را هم بر دلوجان من گذاشت.. از روزی که کارنامه دادند تا پایان تعطیلات تابستان اندوه و افسوس بابت زحمت
بیحاصل رهایم نمیکرد، تاجاییکه اگر در جهانی موازی استاد ملکالشعرای بهار را در پیاده رو میدیدم، سرسنگین راهم را کج
میکردم و از مسیری دیگر میرفتم.. گذشت تا بیست سال بعد، اوایل نوروز به دعوت اقوام راهی دماوند شدیم.. تا آن روز دماوند
نرفته بودم، ابتدای جاده کوه از دور پیدا بود اما نشانی از آنچه در توصیفش شنیده بودم نداشت.. جاده شروع به پیچیدن کرد،
چرخیدم و با سرنشینان عقب مشغول صحبت شدم.. چند دقیقهای به این منوال گذشت.. در این چند دقیقه آخرین تصویری که از دماوند
در ذهن داشتم همان بود که دقایقی پیش از دور دیده بودم.. سرم را به جلو برگرداندم و آنچه دیدم نفسم را بند آورد.. توی آن چند
دقیقهای که اتومبیل پیچ و خمها را رد کرده بود و بالاتر رفته بود، هیبتش نمایان شده بود.. توی صندلی فرو رفتم.. سینهی سرد و ستبرش قادر بود بیننده را آنقدر عقبعقب ببرد که بچسباند تنگِ آخرین دیوار دنیا.. مِه برایش گردنبندی ساخته بود که دیدنش کلاه از سر میانداخت.. شکوهش انگار حافظهام را تازه کرد.. بیاختیار زیرِ لب خواندم "ای دیو سپید پای در بند"..
ارادتمند
بومی منطقهی اوراسیا